جستجوگر در این تارنما

Friday 15 May 2015

بیست و پنجم اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی

بمناسبت روز فردوسی یادآور بخشی از شاهنامه میشوم که گوشه ای از نگرش فردوسی را به داستانهای شاهنامه که بر اساس گزارشاتی که به دست او رسیده بودند، اتفاق افتاده بودند، نشان میدهد.
فردوسی به ارزشها ( ارزشهایی که بسیاری از آنها امروزه دیگر عملا وجود خارجی ندارند) و گزارش حقیقی داستانها  شدیدا معتقد بود و هرگونه پنهان کاری و یا نقل آگاهانه نادرست تاریخ را مردود میشمرد. خوب، خوب بود فرقی هم نمیداشت که چه کسی آنرا انجام میداد و بد نیز بد بود، بدون نگریستن به اینکه چه کسی سببش بوده.  حتی قهرمان داستانهای شاهنامه، رستم هم مشمول این نگرش میگردد. زمانیکه فردوسی داستان رستم و سهراب را بازگویی کرد، در پایان اضافه مینماید
یکی داستانیست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
در اینجا داستان دیگری یعنی ماجرای رفتن سپهدار ایران قارن، بسوی دژ کالانی و گرفتن آن دژ به خدعه و نه با جنگ مردانه و روی در روی، آورده میشود که فردوسی نه آنرا تحریف کرد و نه از آن تعریف.  قارن انگشتری تور را که در جنگ با ایرانیان کشته شده بود به دژبان نشان داد و گفت تور مرا فرستاده تا به دژ وارد شوم. بقیه داستان :
مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود
اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران
به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من به راه
بباید کنون چاره‌ای ساختن
سپه را بحصن اندر انداختن
من و گرد گرشاسپ و این تیره شب
برین راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوههٔ پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت
که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سوی دژ نهید
چنانک اندر آیید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
سخن گفت و دژدار مهرش بدید
چنین گفت کز نزد تور آمدم
بفرمود تا یک زمان دم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ایدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید
همان مهر انگشتری را بدید
همان گه در دژ گشادند باز
بدید آشکارا ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید، کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد هر چه شاید بدن
بباید همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
یکایک بروی اندر آورده روی
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد
چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه


روان سخنگوی دهقان شاد باد.

No comments: