جستجوگر در این تارنما

Sunday 27 April 2014

نبردِ ستالا و پیمانِ صلحِ نصیبین - بخش دو

زمانیکه دیوکلتیان برایِ  دفعِ  شورشی به مصر لشکر کشیده بود، گالریوس بنا به گزارشاتِ  تاریخنویسانِ  رومی بدنبالِ  بهانه‌ای اواخرِ  سالِ ۲۹۶ میلادی در ناحیه حران از رودخانه فرات عبور کرد و به کالینیکوم  واقع در سوریه که امروزه رقه خوانده میشود نزدیک شد.
نرسه نخست به ارمنستان یورش برد و تیرداد سوم را از آنجا فراری داد سپس با لشگریانش به پیشوازِ  سزار گالریوس شتافت و دو سپاه با هم در آویختند، نتیجه این جنگ شکستِ  سهمگینِ  رومیها از ایرانیان بود بطوریکه سزار گالریوس تا به سوریه پس نشست و نواحیِ  مزوپتامی تا کرانه‌هایِ دریایِ  سیاه و غربِ  ارمنستان را به ایرانیان واگذاشت.
در سوریه دیوکلتیان برایِ  سزار پیام فرستاد که از درگیریِ  طولانی و مستقیم با ایرانیان حذر کند، تنها به هنگامِ  دفاع از شهر به صورتِ هجومی عمل نماید تا زمان کافی‌ بدست آید، که او خودش را برساند.
چون دیوکلتیان به سوریه وارد شد و  چگونگی ماجرا را شنید، در روز جشنِ پیروزیِ  خودش، سزار گالریوس را گذاشت تا پیرا‌هنِ  سرخ بر تن کند(  شاید به نشان آمادگی برایِ  شهادت ؟؟) و در جریانِ  مراسم در کنارِ ارابه اش برود.
گالریوس فرصتِ  دیگری دریافت نمود تا با بخشی از لشکریان و مشاورانِ دیوکلتیان به جنگِ  با نرسه برود. در شهرِ  ستالا Satala   که شهری مرزی میا‌نِ روم و ارمنستان بود (در نزدیکی‌ِ  روستایِ  صدک واقع در استانِ  گوموش خانه به معنی‌ِ  نقره خانه، ترکیه)  و نرسه در آنجا بسر می‌برد، رومیها بطور غافلگیرانه‌ای به لشکریانِ  نا مهیایِ  ایران هجوم آوردند و بسیاری از ایشان را بکشتند.
نرسه که در آرزویِ  تکرارِ  پیروزیِ  نخست خویش بود تا خود را بتواند همسنگِ  پدرش که سه‌ امپراطورِ  رومی را شکست داده و به اسارت گرفته بود، بنماید، نه‌ تنها به این آرزویِ  خویش نرسید بلکه حرم سرا و بخشی از خزانه خویش را هم از دست داد. اینها بدست رومیها افتادند.
از سویِ  دیگر دیوکلتیان که لشکریانِ  خود را با سربازانِ گوتی  تقویت کرده بود، به مزوپتامی و میانرودان تاخت و آنجا را بدونِ  مقاومتِ  جدی تصرف کرد تا هم میانرودان را پس گرفته باشد و هم اینکه جناحِ  جنوبیِ
لشکرِ  گالریوس را حمایت کرده باشد. گوت‌ها یا گوتی‌ها Goths  از قبایل جنگجویِ  آلمانی بودند که پس از تسخیر سرزمینشان توسط رومیها به خدمتِ  سزارها و ارتشی روم در آمده بودند. پیش از آن نیز بخشی از
آنها به همراهِ  ولریانوس به جنگ ایرانیان آمده و اسیر شده بودند. آنها پس از پایان یافتن دوران اسارتشان هم در ایران ماندند و همانجا ماوی گرفتند.
دیوکلتیان با وجودی که میتوانست پیشتر برود، تصمیم گرفت که در همانجا بماند و پیشتر نرود. اگر او پیشتر میرفت، میتوانست شاهنشاهی ساسانی را نابود نماید. شاید دیوکلتیان از ماجرایِ  نبردِ  گردیان سوم که برایِ
کسبِ  پیروزیِ  بیشتر جلوتر رفت و سرانجام از ایرانیان شکست خورد را پیشِ چشم داشت و نمیخواست که آنرا تکرار کند. برخی‌ نیز می‌گویند که او نمیخواست پیروزیهایِ  بزرگتری نصیبِ  گالریوس کند.
علت هرچه که بوده باشد، قدرِ  مسلم اینستکه خطر از بالایِ  سرِ پادشاهی ساسانی گذشت و با وجودِ  این به نظر میرسد که نرسه از از دست دادنِ بخش‌هایِ  مهمی‌ از کشورِ  ایران کمتر اندیشمند شده بود تا از از دست
دادنِ  حرم و بخشی از گنجینه خود در جنگِ  با رومیان.
در طولِ  تاریخ هم این پرسش برایِ  ایرانیان هیچگاه مطرح نشد که پادشاه به جنگ رفته بود یا همراهِ  حرمش به گردش؟
به هر روی تبعاتِ  این جنگ و شرایطی که رومیها برایِ  پس دادنِ  تنها حرم و نه‌ گنجینه شاهی‌ به ایرانیان تحمیل کردند بسیار پرسش انگیز است.
رومیها در این مذاکرات اصلا انعطاف پذیر نبودند و بر خلافِ  ادعایِ برخی‌ از مورخینِ  اخیرِ  ایرانی هیچ پیش شرط و متعاقبِ  آن شرطِ ایرانی‌ها را نپذیرفتند و اراده خود را تحمیل نمودند. لکه ننگی بر پیشانی
شاهی‌ که ادعایِ  بزرگی‌ داشت، گذاشتند.
برایِ  امضایِ  پیمانِ  آشتی نماینده ایران آفربان فرمانده گردانِ محافظانِ  شخصی‌ شاه و از نژادگان ایرانی به دافنه در نزدیکی‌ِ  آنتاکیه رفت و در آنجا با گالریوس ملاقات نمود. گالریوس پسان ادامه مذاکرات را به
سیکوریوس پروبوس واگذار نمود.
هنگامیکه آفربان از تساوی حقوق همردیفان و احترامِ  متقابل صحبت به  میا‌ن آورد تا به گالریوس گوشزد نماید که طرفِ  مقابل او شاهِ  بزرگ میباشد، گالریوس از کوره در رفت و به سرگذشتِ  والریان سزارِ  پیشینِ
رومی که در ایران در اسارت بمرد، اشاره کرد.
والریان سزارِ  رومی بود که برایِ  کسبِ  افتخار با سربازانِ  خود به ایران یورش آورد. شاپور یکم به مقابله با او شتافت و در جنگی که رخ داد او و سربازانش را که گروهی از آلمانیها هم (گوت ها) در میا‌ن آنها بودند، اسیر نمود.
شرطِ  آزادی اینان، باز سازیِ  دوباره مکانهایی بود که بر اثرِ  جنگ خراب  شده بودند. بازسازی مدت‌ها بطول کشید و در این مدت، برخی‌ جان سپردند از آن میان والریانوس.
چیزی که گالریوس بدان اشاره نکرد، اینبود که والریان در شهرِ  بیشاپور (نزدیکِ  کازرون) در کاخی مجاورِ  کاخِ  شاهی‌ِ  شاپورِ  یکم، پدرِ  نرسه زندگی‌ میکرد. به هر حال پیروزانِ  جنگ مسلماً از موقعیتِ  دیگری سخن می‌گویند.
گالریوس بعدها تاقِ  پیروزی در تسالونیکی زادگاهش بنا نمود و در آن خود را پرسیکوس ماکسیموس ( پیروزِ  بزرگ بر ایرانیان) نامید.

بند‌هایِ  پیمانِ  صلحِ  نصیبین که توافق بر سرِ  آنها مدتِ  زیادی بطول کشید، به شرحِ  زیر هستند:

۱کرانه رودخانه دجله در عراق، به عنوانِ  مرزِ  کلی‌ میا‌نِ  ایران و روم تعیین شد.
۲افزون بر آن در شمالِ  این ناحیه هم، پنج ولایت  به نامهایِ   Arzanene,  Moxoene,  Zabdicene, Rehimene،   Corduene (کردوئنه که گزنفون از آن با نام کردوخوی یاد کرده و احتمالا همان کردستان میباشد )  به دولت روم  واگذار شد و روم عملا با اتروپاتکان (آذربایجان) همسایه شدند.
۳در ناحیه آذربایجان، دژ زینتیا به ارمنیها که بخشی از کشورِ  خود  را به رومیها واگذار کرده بودند، داده شد و ایران میبایست که به اعمالِ نفوذِ  روم در ارمنستان گردن نهد.
۴ناحیه ایبری (گرجستان) Iberia  در قفقاز، پادشاهی مستقل از ایران ولی‌ دست نشانده روم بدست آورد.
۵نصیبین به عنوان تنها محل داد و ‌ستد میا‌نِ  دو کشور تعیین گشت.
نرسه تقاضا نمود که این بند از مفادِ  پیمان نامه حذف گردد، ولی‌ نماینده  رومی به عنوان اینکه چنین اختیاراتی را در دست ندارد، از زیرِ  بار آن شانه‌ خالی‌ نمود.
۶طرفِ  رومی متحد گردید که حرمسرایِ  شاهی‌ و فرزندانش را باز پس دهد. این پادشاهِ  بزرگ ( ! ) که مناطقِ  وسیعی از کشورِ  ایران را از دست داده بود و مرز‌هایِ  روم را تا پشتِ  دیوارهایِ  تیسفون پایتخت
ایران و مرز آذربایجان کشانده بود، چنان از بازگشتِ  همسران و فرزندان ذکور خویش خوش گشت که گذاشت برایش تاجِ  نو بسازند و مراسمِ جشنِ را در سنگ کندی جاودانه نمود.

نبردِ ستالا و پیمانِ صلحِ نصیبین - بخش نخست





Friday 25 April 2014

چهره حقیقت

گاهی در حالیکه دانستن بخشی از یک حقیقت تصویری زیبا در ذهن برجای میگذارد، آگاهی یافتن از تمام آن حقیقت وحشتناک و کریه میشود و زمانی نیز واژگون آن.

واکنش پنداری، رفتاری و گفتاری فرد بستگی به میزان و اندازه آگاهی او از حقیقت دارد.


Sunday 20 April 2014

نبردِ ستالا و پیمانِ صلحِ نصیبین - بخش نخست

خیلی‌ از کسانیکه به تاریخِ  باستانِ  ایران علاقه مندند، با اکراه این برهه از تاریخِ  ایران را بیاد میاورند تا مجبور به بیان نمودنِ چیز‌هایی‌ نشوند که غرور و شخصیتِ  ملیشان را جریحه دار میسازد زیرا که بنظرِ  من از دیدگاهِ  تاریخی و تشکلِ  بافت‌هایِ  سیاسیِ  ایران میتوان آنرا با  „ یکی داستانیست پر آبِ  چشم“ تعریف نمود.
این پیمانِ  آشتی در سالِ  ۲۹۳ میلادی میا‌نِ  امپراتوری روم به سرکردگی سزار گالریوس Galerius و امپراتوری ایران به سرکردگی شاهنشاه نرسه در شهر نصیبین امضا شد. این پیمان آشتی را میتوان موفقیتی برای سیاست صلح رومی یا  Pax_Romana  نامید که در آن رومیها معتقد بود اگر جنگی هم از سوی ایشان انجام پذیرد و سرزمینی نیز توسط ایشان اشغال گردد، این امر برای رسیدن به صلحی پایدار است و از اینرو مجاز میباشد. استدلالی که در سده بیست و یکم هنوز هم بکار برده میشود.
چگونگی تاریخیِ  ماجرا
پس از اینکه دعوی بر سرِ  رسیدن به تختِ  شاهی ایران‌ که بر اثر مرگِ  بهرامِ دوم بوجود آمده بود، پایان یافت و  سرانجام نرسه به پادشاهی رسید، شاهِ  جدید خود را در موقعیتی احساس نمود که میتواند به امپراتوریِ  روم هجوم آورد. او میخواست بدینوسیله سیاست‌هایِ  شاپورِ  نخست و اردشیرِ  یکم را ادامه دهد و پای در جایِ  پایِ  ایشان گذاشته و خود را بزرگ و توانا بنماید بدون اینکه پیش زمینه ها و شرایط روز را در نظر بگیرد و امکانات  حال کشور را بررسی کند.
همزمان با این، در طرفِ  رومی هم چیز‌هایی‌ در جریان بودند. دولتمداری و حکومت در این امپراتوریِ  بزرگ صورتِ  نوینی به خود گرفته بود.
از زمانِ  لوسیوس دمیتیوس اوریلیانوس، مشخص گشته بود که اداره امپراتوریِ  پهناورِ  روم تنها با یک سزار میسر نیست و او نمیتواند همزمان در گوشه‌هایِ  گوناگونِ  امپراتوری روم حضور داشته باشد بنابراین دو سزار از سویِ  سنا انتخاب میشدند و در کنارِ  اینها دو سردار و سیاست‌مدارِ با تجربه با عنوانِ  آگوستوس قرار می‌گرفتند تا سزارها خامی نکنند.
آگوستوس‌ها از نظرِ  مقامِ  ظاهری با سزار‌ها تقریباً همردیف بودند ولی‌ تصمیمِ  نهایی‌ را سزار بایست می‌گرفت.

سزار گالریوس نیز از اینگونه سزار‌ها بود که میخواست خود را از زیرِ سایه آگوستِ  خود که دیوکلتیان نام داشت بیرون کشیده و بزرگی‌ِ  خود را نمایش دهد. از اینرو او  نیز مایل بود که ناکامیهایِ  سزارهایِ  پیش از
خود را در برابرِ  ایرانیان، جبران نماید. در ضمن دیوکلتیان  Diocletian  پدر زنِ سزار گالریوس نیز بود و گالریوس میخواست در برابر پدر زن خویش هم کمی خودنمایی کند.
از گاهِ  کنستانتینِ  بزرگ، بنیانگذارِ  شهرِ  کنستانتینو پول که پسان با تلفظ‌هایِ  عربی‌ قسطنطنیه و سرانجام استانبول نامیده شد، نفوذِ  مسیحیت در ناحیه قفقاز که تا آنزمان بخشی از کشورِ  ایران بشمار میرفت، افزایش میافت.  دینِ  نو و در کنارِ  آن تمایلات و احساساتِ  استقلال طلبانه ارمنیها، باعث گشته بودند که ارمنیها بسویِ  رومِ  تازه مسیحی‌ شده متمایل شوند. سیاستمدارانِ  ایرانی و مذهبیونِ  زرتشتی اینرا خطری برایِ  ادامه بقای  خویش می‌دیدند.

اینان بجایِ  سیاست‌هایِ  نزدیکی جویی و مداراگر، روش‌هایِ  جدی‌تر و سختگیرانه تری را در پیش می‌گرفتند. نطیرِ  همین سیاست با نفوذِ  بودیسم در شرقِ  کشورِ  ایران اجرا شد و باعثِ  بوجود آمدنِ  کشورِ  کوشانیان گردید. به هر صورت پیش از آن بر سرِ ارمنستان چندین جنگ میا‌نِ  ایندو ابر قدرتِ  زمان (ایران و  روم) انجام گرفته بودند. فراموش هم نکنیم که در آن زمان پادشاهان ارمنستان بیشتر اعقاب شاهزادگان اشکانی بودند که در زمان اشکانیان به ارمنستان گسیل شده بودند و با دختران بزرگان ارمنی ازدواج کرده بودند و از اینرو از سوی ارمنیها پذیرفته شده بودند. برکنارشدن اشکانیان بوسیله  ساسانیان برای ایشان چندان خوشایند نبود. این نیز مزید بر سختگیریهای مذهبی ساسانیان گشته بود. ( دنباله دارد)


Thursday 17 April 2014

فتنه ناپیدا - اوحدی مراغه ای

ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خر از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا


Tuesday 15 April 2014

لاف در غربت

می‌گویند که در مثل مناقشه نیست، پس اگر در اینجا مثلی‌ را میخوانید که گفتنش رایج است و اما نبشتنش نیست، شگفت زده نشوید. از پنهان کاری و خود و دیگر فریبی خوشم نمیاید.
 در ایران مثلی‌ قدیمیست که میگوید لاف در غربت و باد در دادن در بازارِ مسگران زیادتر رایج است تا در زندگی‌ِ معمولی‌.
علتش نیز توانا بودنِ لافزن و باد در ده در پنهان نگاه داشتنِ دروغشان و کارشان است. اینرا هم نیز اضافه نمایم که باد معده داشتن امری طبیعی است اما هر امر طبیعی را نیز نتوان و نباید در جمع انجام داد. این تکه را برای کسانی نوشتم که علاقه به سفسطه کردن دارند.
در غربت برایِ کسانی که شما را نمیشناسند راحت تر می‌توانید از شاهکارهای وجود نداشته و درایت‌هایِ هیچگاه انجام نگرفته گذشته تان تعریف کنید تا در شهری که بدنیا آمدید و بزرگ شدید. در آنجا دروغتان زودتر آشکار میگردد.
در بازارِ مسگران که مرتب صدایِ پتک و چکشِ آهنگران که بر سندان و آهن میکوبند، هست هم معمولا صداهایِ ناصواب واضح و آشکار بگوش نمیرسند و این کار شخص به همین سادگی‌ هم برملا نمیشود.

اینستکه گذشتگانِ ما گفته اند در این دو مکان، بسیاری از انسانها ماهیتِ اصلی‌ خویش را فارغ از همه گرفتاریها فاش میسازند.


Sunday 13 April 2014

صحبت عافیت - حافظ

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش


Tuesday 8 April 2014

زمانیکه دروغ به تعهدی اجباری برای شخص مبدل میگردد

در کشورهای آلمانی زبان و شاید در دیگر کشورها نیز بسیاری از کسان نام کارل مای را شنیده اند. او نویسنده موفق سری کتابهایی بنام داستانهای وینیتو و سفری به کردستان وحشی بود که بزودی نامی گشتند و از آنها حتی فیلم تهیه شد. کارل مای میان سالهای 1842 تا 1912 زندگی کرد.
کارل مای پیوسته به خواننده های خود این احساس را میداد که بیشتر داستانهایی را که در کتابهایش تعریف میکند خود نیز بگونه ای تجربه کرده است. اینکه او در آمریکا بوده و با سرخپوستان و خرس قهوه ای درآویخته و و و... حقیقت اینستکه امروزه ما میدانیم   کارل مای درغگویی با تجسمات بسیار فعال بیش نبوده که توانسته بود چنان متبحرانه از این عادت خویش بسود خود استفاده نماید که در زمان حیاتش برای مدتی هم نامی گشت و هم براثر فروش کتابهایش پولدار شد بطوریکه تا دهه ها کمتر کسی متوجه این جریان گشت. نامبرده هیچگاه سفری به آمریکا نداشته بود و همه این سفرها تنها در تخیلات او صورت گرفته بودند. اما چنانچه گفته شد، کارش را با چنان مهارتی انجام میداد که خواننده پیوسته و بیصبرانه منتظر شنیدن دروغهای بعدیش بود. دیر زمانی  حتی به ماجراهای تعریف شده در کتابش استناد میگشت.
پروفسور دکتر هارالد فرایبرگر  مدیر و سرپرست کلینیک روانشناسی و روانکاوی دانشگاه گرایفسوالد آلمان میگوید : دروغ گفتن ازعادات طبیعی انسانهاست. انسانی که در عمرش دروغ نگفته باشد وجود ندارد. دروغ گفتن همیشه هم بد نیست. گاهی دروغی کوچک میتواند روابط انسانها تحکیم بخشد. اما او نمیگوید که دروغ گفتن را بایستی اصل و مبدا قرار داد. فرایبرگر تنها واقعیاتی را که در زندگی روزمره انسانها وجود دارند تشریح نموده.
اما زمانیکه شخصی پیوسته با دروغهای خویش اطرافیانش را فریب داده و کوشش میکند که با ناراستی ها تحت تاثیر خود  قرار دهد، پزشکان از واقعه افسانه فریب اغراق آمیز  یا  Pseudologia phantastica  سخن میگویند.
غالبا حس خودکم بینی در گروهی از دروغگویان بتدریج چنان زیاد میباشد که اینان مجبور میشوند دامنه دروغگویی خود را پیوسته بزرگتر نمایند. آنها کوشش مینمایند تا با تعریف کردن داستانهایی از خود ساخته و خودپرداخته نزد دیگران تصویر بهتر و دلخواهتری از خود ارایه نمایند.
با گذشت زمان تعریف کردن این دروغها تعهداتی را برای دروغگوی نیز بدنبال میآورد. برای نمونه مجسم کنید شخصی که پیوسته خود را شناگری ماهر معرفی مینماید اما در واقع اصلا شنا کردن بلد نیست دیگر نمیتواند با دیگران به استخر یا به کنار دریا برود زیرا در اینجایها بلافاصله رازش فاش میگردد پس در اینجا او مجبور یا به محدود کردن خود میگردد که با جمع به این اماکن نرود و یا با بهانه ها و دلایلی کوشش در برگرداندن رای دیگران از رفتن به استخر و کناردریا میکند.
همه اینها میتوانند بخشی از یک شخصیت نارسیستی باشند و کسی که این چنین کوشش مینماید تا نگاره بهتری از خود عرضه کند در واقع در درون خویش از کم ارزش بودن شخصیت خود آگاه و از آن در عذاب است.
هرچند که افراد این گروه بطور سیستماتیک و عادتا دروغ میگویند اما پیوسته نیز دروغ گفتن خود را با تمام نیرو و توان خویش پنهان نگاه داشته و جدا مانع از آشکار گشتن آن میگردند زیر بر کریه بودن این رفتار خویش آگاهند از اینرو میتوان گفت که اینان بنوعی عذاب وجدان نیز گرفتارند.
بزرگترین ترس این گروه برملا گشتن دروغهایشان و از دست دادن محبوبیت ایشان نزد دیگران است. محبوبیتی که بعضا تنها توسط پخش ناراستی ها برای دیگران کسب شده اند. بهمین سبب این گروه از دروغگویان پیوسته میکوشند تا شنوندگان خود را مجذوب و بگونه ای وابسته بخود نگاه دارند.
گروه دیگری از دروغگویان آنان میباشند که گمراه کردن دیگران و دروغ گفتن به آنها هیچگونه عذاب وجدانی برایشان فراهم نمیکند. اینها افرادی هستند که اهل فن آنها را افرادی با شخصیتهای مخدوش و ضد اجتماعی مینامند.
افراد این گروه به قوانین اجتماعی کمتر پایبند میباشند و امکان بزهکار و خلافکار اجتماعی گشتن ایشان نیز بسیار بیشتر از دیگران میباشد. فرایبرگر که بعنوان متخصص و مشاور امور روانی خلافکاران برای دادگاههای آلمان نیز کار میکند، بخش بزرگی از پژوهشهای خود را به دروغگویی متخلفین اختصاص داده. او میگوید که 60 درصد از ایشان پس از انجام جرم ادعا میکنند که عمل خلاف خود را بیاد نمیآورند.
با توجه به موقعیت و وضع روانی مجرم و نسبت به علت و چگونگی وقوع جرم نحوه برخورد و مداوای روانی این دروغگویان نیز متفاوت است.
روانکاوان کوشش میکنند یا ارزش شخصیتی آنها را نزد خودشان بالا ببرند تا ایشان هم در برابر خود شرمنده گردند و هم اینکه بالاخره دریابند که دیگر انسانها ایشان را علیرغم ضعف های شخصیتی و یا فیزیکی که دارند، راحت تر میتوانند تحمل نمایند تا با دروغ.
پزشکان میگویند زمانی از رفتار بیمارگونه دروغگویان سخن بمیان آورده میشود که اینان با دروغهای بی امان خود موجبات ضرر زدن به خود و یا دیگران را فراهم میآورند.
فرایبرگر معتقد است که مرز میان دروغگویی در حد ابتدایی و دروغگویی بیمارگونه بسیار بسیار نازک است و گذر کردن از آن بسیار سریع اتفاق میافتد و معمولا چون اتفاق افتاد بازگشت به آسانی میسر نیست. چیزیکه باعث شگفتی میباشد اینستکه علت بوجود آمدن این موضوع تقریبا همیشه یکسان است.
گروهی از ایشان میخواهند ناخودآگاه خود را بهتر جلوه دهند و گروه دیگر بسیار آگاهانه کوشش دارد تا با پخش دروغ موقعیت خود را نزد جامعه، محیط کار، دوستان و غیره بهتر نماید.
با گذشت سالها و مشاهده موارد گوناگون و مقایسه آنها با یکدیگر و درکنار هم قرار دادن مشابهات، فرایبرگر به این نتیجه رسید که دستکم  بیش از چهل درصد دروغهای آگاهانه در جامعه تنها توسط پنج درصد افراد جامعه پخش میشوند و دیگران نیز ناخودآگاهانه در انتشار بیشتر این دروغهای آگاهانه از سوی دروغگویان سهیم میگردند. این نظریه فرایبرگر سال گذشته توسط پژوهش مستقلی که از سوی دانشگاه آمستردام هلند در همین زمینه انجام گرفته بود، تائید گشت.
در محیط کار دروغ گفتن آسانتر است تا در زندگی معمولی اما در محیط کار امکان فاش گشتن دروغ ها نیز بیشتر میباشد زیرا همکاران و به اصطلاح رقبا هیچگونه مانعی برای خود نمیبینند که در صورت فاش گشتن دروغی، بلافاصله آنرا به اطلاع دیگران برسانند و بدینوسیله موقعیت خود را در محیط کار نزد دیگر همکاران و روسا بهتر نمایند. در اینجا رقیبی رقیبی را کنار میزند و از این عمل نه تنها احساس ناراحتی نمیکند بلکه دیگران را تا حدی مدیون خویش میپندارد، زیرا ایشان را از تبعات دروغ های یک همکار نجات داده، هر چند که مسئله سود شخصی مستقیم و یا غیر مستقیم درمیان بوده باشد.
در زندگی شخصی بواسطه وجود بستگی ها، روابط، ملاحظات، علایق شخصی و حفظ شخصیتهای خانوادگی این فاش گشتنها با مشکلات بزرگ و بسیار به سختی و کندی انجام میپذیرد و حتی بعضا پس از فاش گشتن خود شخص فاش کننده را هم عذاب میدهد.  در چنین مواقعی کم نیستند مواردی که به افسردگی افراد منجر میگردند.
برخود جدی با اینگونه دروغگویان و بهبود ایشان را میتوان از روانشناسان و روانکاوان انتظار داشت ولی حتی خود روانشناسان و روانکاوان مقر به این موضوع هستند که گروهی از این دروغگویان حتی در طی مدت  مداوا در پی این هستند که خود پزشک را فریب دهند. پی بردن به این ترفند دروغگویان که عمدتا نیز تنها در برابر روانکاوان قرار دارند، بهمین آسانی نیز میسر نیست چه نه این دروغگویان تازه کار هستند و نه اینکه روانکاوان از همان ابتدا از اصل ماجراهای تعریف شده توسط این دروغگویان مطلع میباشند.

یکی از این روانکاوان میگوید: زمانیکه بر ما مسلم گردد که شخص مورد مداوا بدنبال گمراه کردن ما هم میباشد، احساس غریبی بما دست داده و میزان تمایل ما را برای مداوای بیماری که قلبا مایل به بهبودی نیست در حد بسیار زیادی پایین میآورد.


Friday 4 April 2014

گاهی

گاهی مشکلی چنان سرت را گرم میکند که سایه مشکلات بزرگتر را بالای سرت حس نمیکنی.

گاهی نیز حبه قندی چنان کنجکاوت میکند و دلت را بوجد میآورد که آوار سهمگینی را که در زیرش قرار داری،  نمیبینی.


Thursday 3 April 2014

گذشته، حال و آینده

امه سزار میگوید : گذشته چراغ راه آینده است.
گمان برم که این در مورد بسیاری از ما عملا کمتر صدق میکند.
کنش ها و گذشته های نه چندان دورمان چنان زنجیرهایی به پای اندیشه و خرد ما بسته اند که حالمان را خراب کرده و نمیگذارند در مسیر درست و منطقی گام برداشته و بسوی آینده بهتری به پیش برویم.


Wednesday 2 April 2014

گنجینه دل - رهی معیری

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن