جستجوگر در این تارنما

Tuesday 26 November 2013

سفر به جهان دیگر با زیورآلات زرین و آینه نقره

در ناحیه اورال باستانشناسان یک گورِ  سرمت را یافتند که در آن یک جعبه آرایش، جعبه وسایلِ  خالکوبی و پیراهنی زربافت قرار داشتند.
هیپوکراتس پزشکِ  یونانی شیفته ایشان بود. او مینویسد، سرمت‌ها سوارکارانِ  بسیار خوبی هستند که از پشتِ  ‌اسبِ  دوان، نیزه و زوبین را با مهارت و دقتِ  فراوان بر هدف میاندازند.
تا به امروز خیلیها در موردِ  ایشان چیز نوشته اند، تنها این خودِ  آنها بودند که در موردِ  خویش برایِ  ما گزارشی باقی‌ نگذاشتند. این در موردِ بیشترِ  اقوامِ  آریایی که خط و حروفِ  الفبا نداشتند منجمله ایرانی‌ها صدق می‌کند.
حتی ایرانی‌ها که پس از ورودِ  به ایران با خط میخی‌ آشنا شدند هم نسبتاً و در مقامِ  مقایسه با دیگران گزارشاتِ  کمی‌ از خود بر جای گذاشتند.

در اوستا ایشان را مردم ناحیه سئیریما میخوانند و در شاهنامه فردوسی سلم نامیده میشوند. سرمت‌ها در سده‌هایِ  هفتم تا پنجمِ  پیش از میلاد سائورا مات خوانده می‌شدند (گویا به معنایِ  آنها که از ناحیه سرما میایند) اینان از تیره اقوامِ سکاهایِ  ایرانی بودند که در آسیایِ  مرکزی، شمالِ  دریایِ  کاسپین و حتی تا به رومانی و لهستانِ  امروزی پراگنده شده و به صورتِ  نیمه ساکن و نیمه کوچی، مأوا داشتند.
از زیر تیره‌هایِ  سرمت‌ها نیز یکی‌ قبیله نیرومند و بزرگِ آلان با زیرتیره  آئورسی  Aorsi  بود که نامِ  امروزه  روسیه از ایشان گرفته و مشتق شده است. واژه آئورسی خود مشتق شده از رکسولانه Roxolani بمعنای آلان های رخشنده میباشد که در نواحی میان دریای کاسپین و دریای سیاه میزیستند و آهسته نواحی شمالیتر دریای سیاه را یعنی اوکرائین، روسیه سفید و تا شهر نووگرود Veliky_Novgorod را هم مسکونی کردند.

پژوهشگران و باستان شناسان امروزه تنها از رویِ  یافته‌هایِ  باستانی و مقایسه آنها با گزارشاتِ  تاریخیِ  دیگر اقوام است که میتوانند به آداب و رسومِ  این مردمان پی‌ ببرند.
لئونید یابلونسکی باستان شناسِ  آکادمیِ  علومِ  روسیه با کمکِ  تیمِ همراهش در کاوش‌هایِ  تابستانیِ  امسالشان در ناحیه فیلیپوکووا به یک گورِ  سکایی که کورگان Kurgan  نامیده میشود، برخوردند.
در سده‌هایِ  چهارم و پنجمِ  میلادی در این ناحیه سرمتها زنان و مردانِ نژاده خود را در کورگانه (به معنی‌ِ  گورخانه ؟؟)  به خاک میسپردند.
برایِ  سفر به آن گیتی‌، سرمت‌ها ‌اسب، جنگ افزار و تزئیناتِ  به همراه مردگان در گور میگذاشتند.
به خاطرِ  همینهم گورهایِ  سکایی و به خصوص گورهایِ  نژادگان در کورگانه برایِ  غارتگران همیشه جالب بودند.
اینبار ولی‌ بخت با یابلونسکی یار بود. باوجودِ  اینکه بخشِ  باختریِ گورخانه در بیست سالِ  پیش کاوش و پژوهش شده بود ولی‌ از دستبردِ حفارانِ  غیرِ  مجاز در امان مانده و دست نخورده بود، بطوریکه یک تپه ۵۰ متر در ۵ متر برایِ  عملیاتِ  کاوشی باقی‌ مانده بود.
در زیرِ  تپه یک راهِ  زیرزمینی و یک ورودی قرار داشت که نخستین چیزی بود که پیدا شد، از آنجا که پیش رفتند و به جعبه برونزیِ  بزرگی‌ رسیدند به قطرِ  یکمتر که دو دسته سبکِ  سکایی به شکلِ  سرِ  دو عقاب که  نوک به نوک بودند،  داشت. در زیرِ  این جعبه و در  ژرفایِ  چهار متری گورِ اصلی‌ قرار داشت.
به نظر میرسید که در این گور یکی‌ از زنانِ  نامی‌ خفته باشد، آنهم زنی‌ که از آرایش و مدِ  زمان خود آگاهی‌ِ  کامل داشته.
پیراهنش درخشنده بود و برق میزد. ۳۹۵ قطعه کوچکِ  زرین در اطرافِ استخوانهایش پراگنده افتاده که زمانی‌ به شلوار و دستمال و پیراهنش چسبیده بودند.
برگ‌هایِ  گل زرین و شمایلی از یک پلنگِ  زرین که بر رویِ  پشتِ  آهویی جسته بود نیز در میانشان بود. دستمال یا شال را زمانی‌ زنجیری طلا محکم میکرد و بر رویِ  سر آستینِ  پیرا‌هنِ  زن مرواریدهایی بطورِ  منظم چیده شده بودند. جایی‌ که زمانی‌ گوش‌هایِ  زن قرار داشتند، باستان شناسان گوشواره  با نقشِ  حیوانات پیدا کردند و نیز آینه‌ای از جنسِ  نقرهِ  جلا داده شده که بر پشتِ  این نقشِ  عقابی با هیبتِ  گاوِ  نر و پنجه‌هایِ باز قرار داشت.
در کنارِ  جمجمه همچنین جعبه آرایشی بود که تا لبه از چیز‌هایی‌ پر شده بود که یک زنِ  متشخص برایِ  پاکیزگی و آرایش نیاز دارد.
بسته‌ها و بطریهایِ  کوچک از جنس نقره و گل، کیسه‌هایِ  کوچکِ  چرمی و دندانهایِ  ‌اسب با رنگِ  سرخ.
سرمت‌ها همچون سکاها برایِ  خالکوبیهایِ  زیبا بر رویِ  پوستشان نامی‌ بودند. هرچند که بر  پیکرِ  زن دیگر پوستی باقی‌ نمانده بود اما کاوشگران به یک سوزنِ  زرین، قاشقی از استخوانِ  حیوانات و هاونِ  سنگی‌ که از وسایلِ  خالکوبی بودند، برخوردند که همه کاوشگران را خوشحال ساخت.

تنها چیزِ  شگفت انگیز در این گور اینبود که پس از انجامِ  آزمایش‌هایِ دی. ان. ا، مشخص گشت که جنازه نه‌ به یک زن بلکه به مردی تعلق دارد.
بتازگی نیز گوری در ناحیه الزاس فرانسه یافت شد که متعلق به زنی از سرمتها بود که بهمراه خانواده و قبیله اش به آنجا مهاجرت کرده بودند. جمجمه زن بطور شگفت انگیزی کشیده بود یعنی بیشتر به خربزه میماند تا گرد و مدور و طبیعی.
زنان خانواده های معتبر و محترم سرمت از کودکی با چنین آرایشهایی تزیین میگشتند و از اینرو اینگونه خاکسپاریها در میان سرمتها غیرطبیعی و نامعمول بنظر نمیرسید.

Sunday 24 November 2013

تاثیرات اسطوره اسفندیار و اسطوره ایکاروس بر جوامعشان

در بخشهای ایکاروس  و  اسطوره اسفندیار  و اسطوره اسفندیار بخش دو  و  اسطوره اسفندیار – بخش پایانی  به صورت  بسیار کوتاه به داستانهای آنها پرداختم. داستانِ  اسفندیار و سرانجامش  اگر از زوایایِ  گوناگون به آن نگریسته شود می تواند آموزنده، جالب و دلچسب باشد.

نخست این شخصیتِ  خودِ  اسفندیار است که در گذشتِ  زمان با تعبیر و گونه‌هایِ  مختلف بر ما عرضه گشته و از اینرو نیز برداشت‌هایِ  گوناگونی را در ما سبب می شوند. برای رسیدگی به سبب این تغییرات شخصیت عرضه گشته اسفندیار و دیگر اسطوره های عمدتا مذهبی ایران باستان، نوشتاری جداگانه نیاز می باشد و در حوصله این مقاله نمی گنجد. تنها می توان گفت که بلی این تعابیر گوناگون در مورد شخصیت اسفندیار در مقاطع زمانی گوناگون وجود داشتند.

تعریفِ  متونِ  زرتشتی نخست، از او پهلوانی آرمانی‌ را عرضه می‌کند که پسرِ  شاهی‌ پشتیبانِ  دین است و از اینرو نیز نظر کرده خودِ  زرتشت می باشد، تعاریفی که بدین طریق برایِ  ما باقی‌ گذاشته شده اند همگی‌ موید این امر می باشند. متون زرتشتی بجای  مانده برای ما، تعابیر دینی هستند و شگفت انگیز هم نمی باشد که تنها از یک زاویه به شخصیت و کنش اسفندیار بنگرند.

تعاریفی که از متون غربی سده های  باستان به ما رسیده اند هر چند که با حقیقت و روح اسطوره اصلی مطابقت کامل ندارند اما موید دو چیز می باشند. یکی اینکه گشتاسپی وجود داشته و دیگر اینکه کنش و شخصیت بازگفته شده و تعریف گشته از او  بدور از کنه شخصیتی که در گاثاها (سروده های خود زرتشت) از او بیان شده، نمیباشد.

از سویِ  دیگر بیانِ  همین داستان در شاهنامه فردوسی می باشد که گرچه مبنایِ  خود را از خدای نامک که نبشته موبدان بوده گرفته اما  سبب‌ها و ریشه  وقایع را به گونه دیگری بیان می‌کند که به تاریخ و طبیعتِ انسانها در گذشته نه چندان زیاد دورتر از زمان فردوسی بیشتر مشابهت دارد تا متون باستانی منابع زرتشتی نخستین.  تجربه های تاریخی ایرانیان رستم ها و اسفندیارهای اینچنینی چندی را از دورانهای ساسانیان بیاد داشت. در رستم میتوان سورنای اشکانی و یا بهرام چوبین ساسانی را یافت و در اسفندیار و گشتاسب هم میتوان خسروپرویز ساسانی را مشاهده نمود. 

هیچکس نمیتواند با قاطعیت بگوید که آیا اسفندیاری در زمان زرتشت وجود داشته یا نه‌  و اگر وجود داشته تا چه اندازه اعمالی که به او نسبت می دهند، میتوانند آرمانی و تخیلی‌ باشند یا واقعی. ولی‌ یک چیز را می توان با قاطعیت بیان نمود و آن اینکه نحوه و شکل اخیر داستانهایِ  بازگو شده از این دست به گونه‌ای بیانگرِ تمایلات و اندیشه‌ها و نگرشهایِ  ما هستند و ما بگونه‌ای آنها را الگوی رفتارهای اجتماعی و فردی خود قرار می دهیم یا اینکه دوست داریم که قرار دهیم و برای رسیدن به این آرمانها و الگوها کوشش هایی هم می کنیم.

شاید هم بتوان نقش اسفندیار را از این سبب که  محبوب گشت و الگو قرار گرفت تاحدی  با نقش الگویی سرنوشتِ دایدالوس پدر ایکاروس مقایسه کرد ولی بایستی تضاد‌هایِ عملی‌ میا‌‌نِ آخرین شخصیت های روایت شده از آنها را  نیز برشمرد.

قدرِ  مسلم اینستکه تهداب و بنمایه این دو اسطوره در این دو گوشه جهان تا به امروز به گونه‌ای بر رفتار و خویِ  مردمان آنها تاثیر گذاشته است. چیزی که اما این میان بسیار با اهمیت بنظر می رسد نحوه بازخوانی و تفسیر کارها و اعمال ایندو شخصیت اسطوره ای در دو فرهنگ می باشد. در اولی با تکیه به اصل سلسله مکرر پالایش و بهبود (که در آن نقد خود منتقد نیز اصل و رواست)، کوشش گردیده تا کارهای یک شخصیت را به چالش کشیده و از آنها نتایج اجتماعی وفلسفی بگیرند تا راه برای یک گام به پیش رفتن جامعه هموار گردد. در دومی ولی ما نقطه مقابلش را می بینیم. شخصیتی بخاطر کارهایی که کرده و در زمان خود به دلایلی  مورد تایید و ستایش گروهی و طبقه ای بوده، تکریم و تعریف می شود ولی هیچکس بخود اجازه نمی دهد تا به نقدش بکشد. فردوسی نیز بصورت غیرمستقیم اینکار را می کند. کلا فردوسی بخاطر اهداف دیگری که داشته خود را به میان دایره نقد و بحث مستقیم نمی اندازد ولی ایرادات و اشارات حاشیه ای و غیرمستقیم خود را که عمدتا نیز درست می باشند، بیان میدارد.

در داستانِ  ایکاروس، همه چیز بر طبقِ  میلِ  پدر انجام میگردد و ایکاروس را زمانِ  زیادی برایِ  کسبِ تجربه باقی‌ نمی ماند. پدر تجربه دارد اما خودمحور بین است. عاقبتِ  ماجرا نه خوشایندِ  پسر است و نه‌ پدر.

ایندو که در برابرِ  واقعیات قرار گرفتند، بهایِ  گزافی پرداختند (یکی‌ جانش را از دست داد و دیگری پسرش را) ولی‌ باز هم این غم و اندوه از دست دادن فرزند باعث نگردید که دایدالوس گذشته خود را بررسی نکرده، پشیمان نشده، روشهایِ  خود را به صورتِ  عملی‌ و نه‌ شفاهی به روز و‌ مبدل نکرده، و کوشش ننماید تا اشتباهات خود را تا حد امکان جبران کند.  دایدالوس دیگر پس از مرگ پسرش به کسی‌ رشک نمی‌برد و حاضر بود که هنرش را که انحصارش و در نتیجه قدرتش بود به شاگردانش بیاموزد.

دایدالوس فهمید که حقیقت وجود دارد، از آن نباید دور شد ولی نزدیکی بیش از حد هم اگر طاقتی در کار نباشد، مرگ آور است و با وسایل موجود ( وسایل موجود برای شرایط دایدالوس بصورت الگویی و مقایسه ای) این نزدیکی امری ناشدنی و بدفرجام میباشد. دایدالوس پرمایه و پراستعداد که عمری را در فرار و گریز از واقعیات موجود و پنهان کردن دانش خود بسر برده بود و بارها بقول امروزیها زرنگی کرده بود، دریافت که بایستی چیزی را عوض کرد و آن چیز هیچ چیز دیگری نبود جز خودش و روشهایش. این تغییر روش و شیوه اما به نفی حقیقت و یا دگرگونه جلوه دادنش نینجامید.

اسطوره ایکاروس و دایدالوس به انسان غربی یاد داد که بایستی یا ساکن ماند (ساکن ماندن یعنی در گذر زمان از دیگران پس افتادن) و یا اگر نمیخواهی ساکن بمانی و پیش بروی، بایستی وسایلش را فراهم سازی. پیشتر نمیتوانی بروی مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. دایدالوس از تجارب منفی و مثبت خویش فرا گرفت که منطقی تر، راحت تر و بادوامتر همانا تقسیم نمودن منطقی با دیگران است و از اینرو توانست نسبت به سابقش الگوی کاملتری برای انسانهای یونانی گردد.

در مورد اسطوره بازمانده از اسفندیار وضع چگونه است؟

نوه لهراسب و فرزند گشتاسب از پدر و پدربزرگ خود چیزی فرانگرفت بجز ادامه دادن همان راه و روش آنها. او از دیگران شنیده و نیز خود دیده که راه آنها (تلاش برای رسیدن به تاج) چه دردسرهایی دارد ولی بازهم بهمان راه  ادامه میدهد. اما این اسفندیار تعریف شده در متون زرتشتی نخستین نیست. بنظر میرسد که اینجا جامعه اسطوره را الگو قرار نداده  بلکه این اسطوره است که در گذر زمان مجبور گشته تا از جامعه خود الگوبرداری کند

در تعابیر و تعاریف جدیدتر، پدر اسفندیار (گشتاسب) خود دیده و تجربه کرده که جلوگیری خودخواهانه  از رشد طبیعی و روند طبیعی به چه مشکلاتی منتهی خواهد شد. گشتاسپ خودش حاضر بود که برای رسیدن به تاج در معیت لشگری بیگانه به کشور خود حمله کند. همان کشوری که برای بیشتر متحد کردنش (در واقع برای نگاهداشتن تاج خودش) پسان حاضر شده بود که دین بهی را بپذیرد و بدینگونه ائتلاف  ابتدایی میان دین و دولت را بوجودآورد. الگویی که پسان توسط ساسانیان بگونه ای تند و متکی بر منافع، دنبال گردید. داستان اسب گشتاسپ و چهار پای جمع شده او به زیر شکمش و شیوه مداوای او نیز بیشتر به افسانه میماند تا واقعیت.

گشتاسپ هم در جوانی از پدرش انتظار داشت که تخت را ترک کرده و تاج را به او واگذارد اما همو بعنوان پدر حاضر نبود که روش خود را در برابر خواسته مشابه پسرش دگرگون کند و او را به جنگ جهان پهلوان خود می فرستد که هرکدام که کشته شد، درواقع عمدتا سودی موقتی تنها برای خود او خواهد داشت. میل به داشتن تاج نزد گشتاسپ چنان زیاد بود که زمانیکه در دربار قیصر و داماد قیصر بود به امید اینکه پس از قیصر بتواند بر جای او بنشیند زمانیکه برادرش زریر به دربار قیصر آمد و اصل و نسب گشتاسپ را بازگفت، گشتاسپ خاموش مانده بود و از ایرانیان هیچ نکرد یاد. این قیصر بود که دادگرانه به قائله خاتمه داد و از باژخواهی از ایران چشم پوشی کرد و گشتاسپ و همسرش را به ایران فرستاد.  بنا براین اگر سروده های فردوسی را با قاعده کنار هم قرار دهیم در میابیم که این میل به قدرت به مرور زمان و حتی پس از دوران نسبتا دراز شاهی در گشتاسپ شاهنامه ای اصلا کم نگشته بود و از اینرو بود که حاضر بود حتی فرزند خویش را به ماموریت های خطرناک بفرستد تا مگر از میان برود و کسی داعیه تاجش را نداشته باشد. به پیامدها هم توجهی نداشت. اسفندیار اما نه تنها از بین نمی رود که روئین تن هم می شود. از اینرو فرزند را به بهانه زرتشتی نبودن رستم به جنگ با او می فرستد. اینکه زمان کوتاهی پس از ماجرای رستم و اسفندیار هم پادشاهی کیانی از میان می رود و هم خاندان نریمان و عصر پهلوانان در حساب احتمالاتش نیامده و گویی اهمیتی هم برایش ندارد. شبیه همین ماجرا را ما در زمان ساسانیان و در شخص خسروپرویز می بینیم.

پیشتر گفتم که اسفندیار مانند رستم به هفت خوان رفت. برخی کسان هفت خوان اسفندیار را با هفت خوان رستم برابر می گذارند ولی من اصلا چنین باوری ندارم. ماهیت و دلیل آغاز و انجام ایندو هفتخوان را نمی توان برابر با هم دانست. رستم را پدرش تک و تنها برای نجات جان شاه که نماد پیوستگی ایرانیان است و همراهانش به  مازندران فرستاد تا ایشان را آزاد نموده و با خون جگر دیو سپید که در چشمانشان می ریزد، اینان را بینا نماید. در اینجا بازهم صحبت از بینایی است. کدام بینایی؟ ما می دانیم که گذشتگان ما بدلایلی از جمله بدلیل شرمناک بودنشان خیلی علاقه داشتند در لفافه صحبت نمایند.

اسفندیار در شاهنامه ولی با لشکر و بهوای گسترش دین بهی به اقصی و کنار گسیل میشود تا که یا هوای سلطنت از سرش بیرون رود و یا اینکه جان از تن تاج طلبش. از اینرو دلایل و روش و هدف از انجام دو هفتخوان را نیز نمی توان با هم برابر شمرد.

حال بنگریم به اینکه پس از اسفندیار وضع چگونه شد؟ آیا نسل بعدی چیزی از این داستانها آموخته بود؟

بهمن پسر اسفندیار نیز از بازگشتن بینایی چشم دل پدرش در دقایق آخر چیزی فرا نگرفت. او نیز پس از مرگ رستم و در واقع برای بدست آوردن سرزمین زاولستان و سیستان (بنا به راویات اسطوره) یادش رفت که دست پرورده  خود رستم بوده  و :

سواری و می خوردن و بارگاه               بیاموخت رستم بدان پور شاه

بهر چیز بیش از پسر داشتن                 شب و روز  خندان به بر داشتن

و با وجود این بهمن اسفندیار پس از مرگ رستم با یافتن بهانه ای بلافاصله به زاولستان لشگر کشیده :

چو بهمن به تخت نیا بر نشست              کمر با میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد                   همان کشور و مرز بسیار داد

یکی انجمن ساخت از بخردان               بزرگان و کار آزموده ردان

چنین گفت کز کار اسفندیار                   ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان                    هرانکس که هستید روشن‌روان

که رستم گه زندگانی چه کرد                 همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان                 نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون         جز از کین ندارم به مغز اندرون

اینجا دیگر هیچ صحبتی از به روز کردن شخصیت و اندیشه در میان نیست. فراگیری از تجارب پیشینیان اصلا مطرح نیست.  اینجا  کسی  از کاری که خود کرده و یا بستگان نزدیکش کردند و نتایج را برای او باقی گذاشتند نادم و پشیمان  نمی شود بلکه منتظر فرصتی می نشیند تا با شیوه نوین تری و با ابزارهای دیگری بهمان کارهای پیشینیان خود ادامه دهد. پیوسته هم دلیلی ظاهری برای اینکارها پیدا میشود. یا گسترش دین بهی است و یا انتقام خون پدر را خواستن و یا هزار چیز دیگر. جز از کین ندارم به مغز اندرون ! ! !  اتفاقا اینجا را دروغ نگفته. به مغز اندرونش چیز دیگری نیست. بازنگری، دوستی و آرامش جستن، به روز مناسبات و بهبود روابط اینها هیچکدام به نزدیکی مغز هم نمیآیند، چه رسد به بدرون آن بروند و مطرح گردند. چشم دل بر روی حقیقت بسته می ماند تا زمانیکه دل دیگر نتپد.

در الگوی یونانی پدر پسر را از دست میدهد و آرام میشود و ملایم. پدر معتقد میشود که انحصارطلبی ره به رهایی از مشکلات نخواهد برد.

در الگوی ایرانی چند نسل پشت سر هم از میان میروند و چیزی دگرگون نمیشود. بمحض اینکه آشوبها به صورتی فروکش کردند، پیروزان ماجرا چونان  بهمن اسفندیار دوباره به همان آشوبهای پیشین به سود خود دامنه می زنند. یعنی این آشوب و کشش هیچگاه تصمیم ندارد که فروکش کند. تنها زمانیکه آشوبها بصورت برهه ای پایان یافتند است که پیروزان کمی استراحت می کنند تا بتوانند به گاه دیگر، در جای دیگر و بمناسبتی دیگر همان کارها را آغاز نمایند. معضل انحصار و انحصارطلبی باقی می ماند و بدنبال طرحی نو است تا در آن خلیده و ادامه بقا داشته باشد. تنها پس از آن است که کمی آرامش میابد، همچون بهمن اسفندیار پس از ویران کردن سیستان :

چو شد کوه بر گونهٔ سندروس                ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کینه‌خواه                   کزانجا برانند یکسر سپاه

هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای                   تبیره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ایران نهادند روی                 به گفتار دستور آزاده‌خوی

سپه را ز زابل به ایران کشید                به نزدیک شهر دلیران کشید

برآسود و بر تخت بنشست شاد               جهان را همی داشت با رسم و داد

به درویش بخشید چندی درم                  ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان؟              چه پروردگان؟ داغ دل بردگان

استاد سخن در دو بیت آخر کل چیزی را که من می خواهم بگویم، هزار سال پیش خیلی روانتر و ساده تر بیان کرده است. تنها بایستی درکش کرد.

در الگوی یونانی همانطور که در نخستین بخش نوشتم : دایدالوس بواسطه هنر و خلاقیتی که داشت مورد توجه بزرگان عصر خویش قرار گرفته و از الطاف ایشان بهره مند میشد....هرچند که دایدالوس هنرمند کامیابی بود اما به همان اندازه نیز بدیگران حسادت میورزید و خودنگر مینمود.......دایدالوس می خواست که پردیکس خویشاوند خویش را بکشد تا رقیبی نداشته باشد. اما در پایان سرگذشت دایدالوس ما با دایدالوس دیگری را مواجه می شویم. او حالا دیگر حاضر است تا هنرها و دانش خود را به دیگرانی که خویشاوندانش نیز نیستند، بیاموزد.

در الگوی ایرانی پسرها بعد از پدرها به همان نابخردیهای پیش ادامه میدهند و بهایش را دیگران باید بپردازند.                 


 اسطوره چیست؟

در مورد اسطوره ها بسیار کسان، بسیار زیاد، بسیار زیبا نوشته اند. اما دگرها شنیدستی، اینهم شنو.

کوتاه کنم سخنم را،  اسطوره ها به گمان من پیام‌های اجتماعی آشکار و نهان نیاکان هستند که در دل تاریخ  به گونه ای نیمه واقعی یا تخیلی اتفاق افتاده اند ودر قالب داستانهایی زیبا و گیرا  برای خاطره تاریخی نسل‌های بعد نگاهداری می شوند.

جان هینلز در کتاب شناخت اساطیر ایران، برگردان استادان بزرگ بانو ژاله آموزگار و شادروان احمد تفضلی بدینگونه تفسیرش کرده است : " کل اسطوره بخشی از تاریخ است، زیرا اسطوره دیدگاههای انسان را در باره خود او و جهانش و تحول آن در بر دارد. این مطلب به ویژه در مورد اساطیر ایرانیان صدق میکند، زیرا اسطوره های آنان درباره آفرینش و بازسازی جهان تفسیرهایی است از فرایند تاریخ جهان یا تفکراتی است در باره این فرآیند".

آقای دکتر ابوالقاسم اسمائیل پور  میگوید : "اسطوره عبارت است از روایت یا جلوه ای نمادین در باره فرشتگان، ایزدان، موجودات فوق طبیعی و بطور کلی جهانشناختی که یک قوم  بمنظور تفسیر خود از هستی به کار می بندند، اسطوره سرگذشتی راست و مقدس است که در زمانی ازلی رخ داده و بگونه ای نمادین، تخیلی و وهم انگیز میگوید که چگونه چیزی پدید آمده، هستی دارد یا از میان خواهد رفت و در نهایت اسطوره به شیوه ای تمثیلی کاوشگر هستی هست. به عبارتی اسطوره بینشی شهودی است."

اگر این امر را بپذیریم که اسطوره ها در حقیقت برداشتهای آرمانی ما از شخصیتهای حقیقی / داستانی در ماجراهای گذشته و دیدگاههای آرمانی ما از تحولات تاریخی مان میباشند که ما پیوسته کوشش می کنیم با آنها در رابطه مانده و به آنها وفادار باقی بمانیم، آن گاه این کوشش انسانها که در گذر تاریخ و با گذشت زمان خواسته ها و آرزوهای خود را به اسطوره ها و تعابیر آنها افزون می نمایند، گرچه ناخوشایند و غیرمنطقییست ولی تا حدی هم قابل فهم می باشد. بعبارتی دیگر یک ملت می تواند نقشی را که یک شخصیت اسطوره ای داشته است بنا به میل و نیاز روانی خود به روز کند. اینرا می توان بدینگونه نیز عنوان نمود که چون نمی توانی ( یا حقیقتا نمی خواهی ) مانند شخصیتی اسطوره ای شوی پس او را شبیه  خود بساز.

استاد مهرداد بهار اسطوره شناس بزرگ در گفتگویی با استاد ابوالقاسم اسمائیل پورعنوان می کند:

اساطیر یک مجموعه واحد و ثابت نیستند بلکه مجموعه ای متحول زیر تاثیر تحولات اجتماعی در دوران مختلف می باشند. پس اساطیر ایران را هم نمی توانیم این طور توجیه بکنیم. به گمان من، مقطع ساسانی از نظر مسائل اجتماعی توجیهاتش با اوستای جدید فرق می کند. اما یک مسئله کلی را می توان گفت و آن این است که تحول اساطیر هر قوم معرف تحول شکل زندگی، تحول ساختارهای اجتماعی، تحول اندیشه و دانش انسان (هایش) است. اگر فکر می کنید که تحول اساطیر تنها وابسته به تحولات طبقاتی است، این طور نیست. ده ها و شاید صدها عامل متفاوت روی هم باید جمع شوند تا بتوانند مسائل را تغییر دهند. مثلا رشد آگاهی انسان. انسان طبیعت را هر روز بهتر می شناسد. تاریخ تمدن انسان نشان می دهد که شناخت ما از طبیعت، انسان و جامعه مرتب تغییر می کند. البته گاه این روند کند است، گاه به حدی کند است که در حد توقف می باشد و گاه نیز شتابناک، اما در هر حال در دراز مدت معمولا می توان از این تحول سخن گفت.

تغییر شناخت فورا در اساطیر منعکس می شود. انسان در اواسط هزاره ی نخست پیش از میلاد به نجوم دست پیدا می کند. پیش از آن آگاهیهای نجومی خیلی ابتدایی هستند. در این زمان است که ریاضیات مصری و نجوم بین النهرینی با هم جمع می شوند، انقلاب عظیمی در زمینه نجوم به وجود می آید، تاثیرش فورا در جهان خدایان اسطوره های آسیای غربی ظاهر می شود. خدایانی که تا آن موقع روی کوه المپ و البرز و جاهای دیگر ساکن بودند، به اعماق آسمان و سیارات بالا می روند، سرنوشت انسان که در دست بت ها و خدایان زمینی بود، به دست سیارات داده می شود. سیارات خدا می شوند و قادرند که سرنوشت ما را عوض کنند. اگر کسی کارهای روزمره را می خواست انجام دهد، مثلا ازدواج، جنگ، سفر و غیره از منجم باشی طالع کار خویش را می پرسید. پس می بینید که چگونه شناخت و دانش تازه در تفکر اسطوره ای انقلاب به وجود می آورد. یا ابزار کار جدید را در نظر بگیریم. هنگامی که ابزار جدید به وجود می آید. خدایانی که ابزار ابتدایی داشتند دارای ابزار نو می شوند. خدایانی که مثلا با یک چوب نوک تیز زمین را شخم می زدند، پس از اختراع خیش توسط انسان، صاحب خیش می شوند.

ساختارهای اجتماعی – طبقاتی هم در اساطیر منعکس می شود. هنگامیکه بردگی در جامعه به وجود می آید، این اسطوره شکل می گیرد که خدایان انسان را خلق می کنند برای این که بردگی خدایان را بکنند و انسان برده ی خداوندان می شود. این درست همزمان است با دوران بردگی در بین النهرین. تردیدی نیست که در هر دوره ی اجتماعی ساختارهای اجتماعی، ابزار نو، دانش جدید، موقعیت های جغرافیایی تازه، همه در اسطوره ها منعکس می شوند.

شاید نیز از همینرو میباشد که گاهی از یک اسطوره و قهرمانی هایش تعابیر و روایات گوناگونی به ما رسیده است و تشخیص اینکه کدام روایت و تعبیر به داستان نخستین نزدیکتر است را برای ما دشوار ساخته است. گاهی نیز اسطوره ها ماهیت اسطوره ای خویش را از دست می دهند و تنها بگونه حماسی ظاهر می شوند تا بتوان آسان تر به روزشان کرد. به این سبب است که ما با گشتاسپ و اسفندیار حماسی در شاهنامه بیشتر روبرو هستیم تا گشتاسپ اسطوره ای.

اما به گمان من چیزیکه همزمان تشخیصش مشکل نیست همانا یافتن رابطه میان روایات متداول و شخصیت حاضر اجتماعی یک ملت میباشد. بدینگونه که میتوان از روایات باقی مانده از اسطوره های یک ملت به کنش و شخصیت اجتماعی و خواست و تمایلات درونی مردمان آن ملت تا حدی پی برد.

هنر  فردوسی تنها به زنده نگاه داشتن زبان فارسی و روح دوباره  دمیدن در قالب شخصیت تاریخی مرده ایرانیها محدود نمیشود بلکه یکی از بزرگترین هنرهای فردوسی را بایستی وفادار ماندن به محتوای روایاتی دانست که به او رسیده اند و بدون دستبردی به آنها بردن، بازگو کردن دوباره آنها. گاهی پیش می آید که فردوسی روایات رسیده به او را روا نمی داند و بازگو کردن آنها را بدانگونه که به او رسیده اند، نمی پسندد و تغییرشان می دهد ولی بلافاصله در ابتدای همان روایت این موضوع را با خواننده خویش در میان می گذارد و از او می خواهد که خود نیز روایت پیشین را بخواند و خود به این نتیجه برسد که کدام تحریر و تعریف را بیشتر می پسندد و درست می پندارد.

هدف فردوسی بالا بردن سطح توانایی فرهنگ مردم بود توسط  آگاهی دادن به آنها و هدایتشان به سوی به روز کردن مکرر این آگاهیها و مقایسه نمودنشان با روایات پیشین در فرهنگ خودی و روایات مشابه در فرهنگهای دیگر. بر فردوسی نباید پوشیده بوده باشد که روایات ومعانی آنها و روابط روایات با مردمی که در گذر زمان کامل تر می شوند، تغییر می بابند و از اینروست که می نویسد چون با دانش به روز زمان خود به داستانها می نگری فراموش مکن که اینها در چه زمانی و چه محیطی و چه سطح آگاهی ساخته شده و سینه به سینه نقل گردیده اند تا به ما رسیدند. از اینروست که می گوید:

خردمند کین داستان بشنود                    بدانش گراید، بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یادآوری                   شود رام و کوته کند داوری

این روایات یا به گفته یونانی هیستوریا هستند که شخصیت های حقیقی و حماسی را برای ما زنده نگاه داشته و کارهایشان و اهدافشان را به یادمان می آورند. تفسیر روایات یا هیستوریا در گذشت زمان برای ما اسطوره ها یا میتولوژی ها را می سازند.

شخصیتهای اسطوره ای بمرور مبدل به مشترکات تاریخی حماسی ما با یکدیگر می شوند که با زنده نگاه داشتنشان در اذهانمان ریشه ها و تجارب مشترک خود را جستجو کرده و برای یافتنش آنچنان که استاد توس می گوید به معانیشان نیاز داریم. تنها اسطوره را تجربه کردن کافی نیست. اینکه معنای آن چیست و با چه و کجا و در چه موقعیتی می توان قیاسش کرد نیز پر اهمیت است.


 






Wednesday 20 November 2013

خودروی بیدار

شرکتِ  خودروسازیِ  ولوو در حالِ  پژوهش بر رویِ  سیستمی‌ با نامِ هشدار به راننده میباشد که در آن‌ سنسورهایی که حرکت‌هایِ  زیگزاگی را در خودرو به ثبت رسانند فرض را بر این میگذارند که راننده را در حالِ رانندگی‌ خواب گرفته و بلافاصله با اعلام‌هایِ  صوتی و نشان دادن علامتِ نشان داده شده در نگاره زیر به راننده هشدار میدهند و پیشنهاد میکنند در نخستین فرصت در گوشه‌ای نگاه داشته و کمی‌ استراحت نماید و قهوه‌‌ بنوشد.


Tuesday 19 November 2013

سروده ای از عبید زاکانی

رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم

میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم

گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
گاه چون غنچهٔ دلتنگ گریبان بدرم

من از این شهر اگر برشکنم در شکنم
من از این کوی اگر برگذرم درگذرم

بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز
«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»

قوت دست ندارم چو عنان میگیرم
«خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم»

این چنین زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم

ای عبید این سفری نیست که من میخواهم
میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم





Saturday 16 November 2013

بازگرداندنِ ۱۰ هزار گلنبشته

بازگرداندنِ  مجموعه‌ای از مدارک کهن که زندگی‌ِ  روزمره را در گاهِ  باستان گزارش میکنند، احتمالا بزرگترین بازپسفرستی از این دست برایِ  یک دانشگاهِ  آمریکایی خواهد بود.
دانشگاهِ  کورنل  Cornell University  که یکی‌ از هشت دانشگاهِ  نامی‌ آمریکا و در ردیف دانشگاه‌های هاروارد، ییل، پرینستون، پنسیلوانیا و کلمبیا میباشد، در نظر دارد که ۱۰ هزار لوحه گلی را که بر روی آنها مدارکِ  تاریخی با خطِ  میخی‌ نوشته شده و مربوط به هزاره چهارمِ  پیش از میلاد میباشند به عراق باز گرداند. بر رویِ  این گلنبشته‌ها زندگی‌ِ  روزمره  مردمان آنزمانِ مزوپتامی (بین النهرین) که گاهواره تمدنِ  بشری خوانندش، شرح و گزارش شده اند.
در سالِ  ۲۰۰۰ کلکسیونرِ  نیویورکی اشیأٔ عتیقه‌‌ بنامِ  جاناتان روزنJonathan Rosen   و خانواده‌ اش آغاز نمودند که این گلنبشته‌ها را به دانشگاه کورنل اهدا نمایند.
شمارِ  چندی از روشنفکران و آگاهان  آنزمان به این گرداوری و این اهدا اعتراض‌هایِ  شدید کرده بودند زیرا این گلنبشته‌ها از جمله آثارِ باستانی موزه بغداد بودند که در سالِ  ۱۹۹۱ و به هنگامِ  جنگِ  خلیجِ پارس، از آن‌ مملکت به یغما برده شده بودند. جاناتان روزن اظهار نمود که همه این گلنبشته ها از راه قانونی خریداری شده اند و نتایج هیئت بازرسی در مورد نحوه خرید آنها نیز چیز دیگری را نشان نداده است. او همچنین اظهار داشت که این خواست مادرش پیش از مرگ بوده که این گلنبشته ها را به دانشگاه کورنل هدیه نماییم.
در میان این گلنبشته ها، گزارشاتی از یک شاهزاده سومری از شهرِ  گرسانا هم وجود دارند که مربوط به سده بیست و یکمِ  پیش از میلاد است و در آنها نقشِ  زن در شهرِ  باستانیِ اور به روز شده. در این نبشته‌هایِ راهبردی، نقشِ  حکومتیِ  سیمات ایشتار پس از مرگِ  شوهرش بصورتِ  الگویی نشان داده شده.
دولت عراق سال گذشته طی یک نامه رسمی خواهان بازگرداندن این آثار به عراق گردید.

بنظر میرسد که اگر آثاری باستانی در کشور مبدا به ثبت رسیده باشند، بازگرداندن آنها پس از یغماهای اینچنینی بمراتب آسانتر باشد تا که این آثار پس از کشف گشتن توسط قاچاقچیان  بلافاصله دزدیده شده و در خارج از محل یافت به موزه ها و علاقه مندان فروخته شوند.


Friday 15 November 2013

نقشه صلیبِ سبزِ بین المللی



صلیبِ  سبزِ  بین الملی که مقرِ  آن‌ در سوئیس میباشد، سازمانیست که در زمینه پشتیبانی از محیطِ  زیست فعالیت می‌کند و سی‌ صلیبِ  سبز از سی‌ کشورِ  جهان را در زیرِ  سقفِ  سازمانیِ  خود، پوشش میدهد.
بتازگی صلیبِ  سبزِ  بین المللی نقشه‌ای پخش کرده (نگاره زیر) که در آن آلوده‌ترین ده نقطه جهان نشان داده شده است.
این ده محل از میا‌‌نِ  ۳۰۰۰ محلِ  آلوده در جهان پس از در نظر گرفتنِ  ضوابطی چون :

در کجا میزانِ  آلودگی از همه جای سریع تر پیش میرود؟
به چه اندازه میزانِ  آلودگی از حدِ  نصابِ  قابلِ  قبول بیشتر است؟
چند نفر از انسانها در معرض خطرِ  این آلودگی قرار دارند؟
عواقبِ  میا‌‌ن مدت و دراز مدتِ  این آلودگیها چیست؟
...
...
برگزیده شده اند.



Monday 11 November 2013

اسطوره اسفندیار – بخش پایانی

بهمن چون به نزدیکی مرز زابلستان میرسد، مرزبان با دیدن او بلافاصله خبر برای خاندان رستم می فرستد که آمد نبرده سواری دلیر. زال پدر رستم با شنیدن این خبر به گمان اینکه تعرضی در کار است برای رویارویی به راه می افتد.

هم‌اندر زمان زال زر برنشست            کمندی به فتراک و گرزی به دست

بیامد ز دیده مر او را بدید                  یکی باد سرد از جگر برکشید

چنین گفت کین نامور پهلوست             سرافراز با جامهٔ خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد                 پی او برین بوم فرخنده باد

زال در آغاز نمیدانست دقیقا با که طرف است، ازینرو از سوار نشان او را پرسید و چون دریافت که او بهمن نواده لهراسپ می باشد که خواهان گفتگو با رستم است به او گفت که رستم کنون در نخجیرگاه است و چون بازگشت او را به نزد تو می فرستم. بهمن پاسخ داد که حامل پیامی از سوی اسفندیار است و درنگ جایز نمی باشد. من خود هم اکنون به نخجیرگاه رفته و پیام پدر را به او می رسانم. بهمن از بلخ تا زاولستان بی هیچگونه درنگی اسب رانده و هم اکنون نیز منتظر نمی ماند که برای رستم پیام بفرستند تا بیاید بلکه خود مستقیما از راه به نخچیرگاه می رود.

بسی خواهشش کرد کایدر بایست          چنین تیز رفتن ترا روی نیست

بدو گفت فرمان اسفندیار                    نشاید گرفتن چنین سست و خوار

چون بهمن به نخجیرگاه رسید و رستم را یافت و یال و کوپال او را دید، با خود اندیشید که اسفندیار با وی تاب نمی آورد. به نزدیک رستم رفت و از اسب پیاده گشت و حال رستم را پرسید. رستم بدو گفت تا خود را نشناسانی به تو چیزی نخواهم گفت و او نیز خود را به رستم شناساند. بهرحال رستم با آگاه گشتن از اینکه چه کسی آمده است به تندی به سوی او رفت و در بر گرفت.

پیاده شد از باره بهمن چو دود             بپرسیدش و نیکویها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خویش            نگویی نیابی ز من کام خویش

بدو گفت من پور اسفندیار                  سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت              ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت

سپس از آنجا به سراپرده رستم رفتند و آنجا نشیمن گرفتند. آنجا بود که بهمن سبب آمدنش را فاش کرد و خواهش اسفندیار را با رستم درمیان گذاشت.

رستم که در همه این سالها و در همه شرایط برایِ  ایرانیان جنگیده بود و در اینراه حتی فرزندِ خویش سهراب را هم کشته بود، این حال را برنمیتابید که چونان بزهکاران و خیاتنکاران دست بسته نزدِ گشتاسپ برده شود آنهم  به بهانه زرتشتی نبودن.  رستم میدانست که دلیل اصلی چیست ولی آیا حقایق را همیشه گوش شنوایی می باشد؟  بخصوص که شنونده را مقامی و مالی در انبان باشند و آز و حرصی نیز در نهان. همچون شاهزاده اسفندیار که مقام شاهزادگی و روئین تنی داشت و حرض و آز شاهی خواستن را در پشت آنها پنهان می کرد.

چشم شاهزاده اسفندیار نیز برای دیدن واقعیات بسته بود. رستم به بهمن گفت این پیام مرا برای اسفندیار ببر:

چو بشنید رستم ز بهمن سخن              پراندیشه شد نامدار کهن

چنین گفت اکنون شنیدم پیام                دلم شد به دیدار تو شادکام

ز من پاس این بر به اسفندیار              که ای شیردل مهتر نامدار

هرانکس که دارد روانش خرد             سر مایهٔ کارها بنگرد

چو مردی و پیروزی و خواسته           ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند                  به نزد گرانمایگان ارجمند

به گیتی بران سان که اکنون تویی         نباید که داری سر بدخویی

بباشیم بر داد و یزدان‌پرست                نگیریم دست بدی را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روی نیست         درختی بود کش بر و بوی نیست

وگر جان تو بسپرد راه آز                  شود کار بی‌سود بر تو دراز

رستم به بهمن گفت به نزد یل اسفندیار شو و به او بگوی که هرچیزی را می تواند از من بخواهد مگر اینکه دست در بند نهم. رستم ادامه داد و به او بگو که من در رکابش به نزدیک شاه خواهم رفت و گشتاسپ را آرام خواهم کرد تا از این خواهشش بگذرد. آنگاه تو بر تخت خواهی نشست و من در رکابت خواهم بود.

بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش          مکن بر دل ما چنین روز دخش

درم ده سپه را و تندی مکن                چو خوبی بیابی نژندی مکن

چو هنگام رفتن فراز آیدت                 به دیدار خسرو نیاز آیدت

عنان با عنان تو بندم به راه                 خرامان بیایم به نزدیک شاه

به پوزش کنم نرم خشم ورا                 ببوسم سر و پای و چشم ورا

بپرسم ز بیدار شاه بلند                      که پایم چرا کرد باید به بند؟

همه هرچ گفتم ترا یاد دار                  بگویش به پرمایه اسفندیار

بهمن پس از چندی در زابلستان ماندن به ایران باز می گردد و پیام رستم را به اسفندیار می رساند. اسفندیار از پاسخ رستم بسیار خشمگین گشته و فرزند خویش را هم سرزنش می کند.

ز بهمن برآشفت اسفندیار                   ورا بر سر انجمن کرد خوار

بدو گفت کز مردم سرفراز                 نزیبد که با زن نشیند به راز

وگر کودکان را بکاری بزرگ             فرستی نباشد دلیر و سترگ

تو گردنکشان را کجا دیده‌ای؟              که آواز روباه بشنیده‌ای

اسفندیار که سودای تاج و تخت ایران را در سر دارد، تاب شنیدن پاسخ را هم ندارد و زود خشمگین و آشفته می شود. چنان آشفته که فرزند خویش را هم در برابر دیگران خوار می سازد (درست شبیه کاری که کیکاووس با سیاوش پسرش کرد).

پادشاهان خردمند پیش از او فراوان فرستادگان با پیامهای ناخوش آیند را به دربار خویش می پذیرفتند، با آرامش به سخنان ایشان گوش فرا می دادند و سپس با نزدیکان و بزرگان به سخن گفتن و پاسخ شنیدن می پرداختند.

اسفندیار چنین نکرد. فرزند را خوار کرد و بلافاصله سواران را با خود همراه کرد و به سوی زابلستان شتافت. رستم نیز چون این بشنید به پیشواز شتافت تا شاید جنگ را از سر اسفندیار بیرون کند و اگر جز این باشد برخلاف میل باطنیش به نبرد برخیزد.

بفرمود کاسپ سیه زین کنید                به بالای او زین زرین کنید

پس از لشکر نامور صدسوار              برفتند با فرخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند                    به فتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشی برآورد رخش          وزان روی اسپ یل تاج‌بخش

چنین تا رسیدند نزدیک آب                 به دیدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود           پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خدای          همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدین جایگاه                 چنین تندرست آید و با سپاه

نشینیم یکجای و پاسخ دهیم                 همی در سخن رای فرخ نهیم

چنان دان که یزدان گوای منست           خرد زین سخن رهنمای منست

که من زین سخنها نجویم فروغ            نگردم به هر کار گرد دروغ

خنک شهر ایران که تخت ترا             پرستند بیدار بخت ترا

دژم گردد آنکس که با تو نبرد             بجوید سرش اندر آید به گرد

همه دشمنان از تو پر بیم باد               دل بدسگالان به دو نیم باد

همه ساله بخت تو پیروز باد               شبان سیه بر تو نوروز باد

رستم ستایش کنان به پیشواز اسفندیار می رود. اسفندیار که از کارهایی که رستم برای ایران و تخت و تاج شاهان ایرانی کرده بود بخوبی آگاه بود، از به پیشواز آمدن رستم خوشنود شد و پیش خود اندیشید دریغ است اگر با او در نبرد شود. شاید بتوان راضیش کرد که دست بسته به نزد گشتاسب برود. بنابراین دستور می دهد تا اسپش را زین کنند:

بفرمود کاسپ سیه زین کنید                به بالای او زین زرین کنید

پس از لشکر نامور صدسوار              برفتند با فرخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند                    به فتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشی برآورد رخش          وزان روی اسپ یل تاج‌بخش

چنین تا رسیدند نزدیک آب                 به دیدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود           پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خدای          همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدین جایگاه                 چنین تندرست آید و با سپاه

نشینیم یکجای و پاسخ دهیم                 همی در سخن رای فرخ نهیم

چنان دان که یزدان گوای منست           خرد زین سخن رهنمای منست

که من زین سخنها نجویم فروغ            نگردم به هر کار گرد دروغ

که روی سیاوش گر دیدمی                 بدین تازه‌رویی نگردیدمی

نمانی همی جز سیاوخش را                مر آن تاج‌دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر           به بالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت ترا             پرستند بیدار بخت ترا

دژم بخت آنکس که با تو نبرد              بجوید ز تخت اندر آید به گرد

همه دشمنان از تو پر بیم باد               دل بدسگالان به دو نیم باد

همه ساله بخت تو پیروز باد               شبان سیه بر تو نوروز باد

این گونه که رستم به پیشواز اسفندیار می رود، خود به تنهایی نشان می دهد که ایراداتی گشتاسپ و در پی او اسفندیار به رستم و خاندانش می گرفتند مبنی بر اینکه خاندان سام با ما دشمنی دارند و برای همین نیز به درگاه ما نیامدند، بهانه ای بیش نبود. اینجا و در این رابطه از اقامت دو ساله گشتاسپ در زاولستان و میهمان خاندان رستم بودن و تبلیغ دین زرتشتی کردن هم چیزی به میان نمی آورم. باری اسفندیار که اینرا می بیند:

چو بشنید گفتارش اسفندیار                 فرود آمد از بارهٔ نامدار

گو پیلتن را به بر در گرفت                چو خشنود شد آفرین برگرفت

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان          که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

سزاوار باشد ستودن ترا                    یلان جهان خاک بودن ترا

خنک آنک چون تو پسر باشدش           یکی شاخ بیند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت       بود ایمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار            به گیتی بماند ترا یادگار

بدیدم ترا یادم آمد زریر                     سپهدار اسپ‌افگن و نره شیر

بدو گفت رستم که ای پهلوان               جهاندار و بیدار و روشن‌روان

یکی آرزو دارم از شهریار                 که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بیایی سوی خان من               به دیدار روشن کنی جام من

سزای تو گر نیست چیزی که هست       بکوشیم و با آن بساییم دست

چنین پاسخ آوردش اسفندیار                که ای از یلان جهان یادگار

هرانکس کجا چون تو باشد به نام         همه شهر ایران بدو شادکام

نشاید گذر کردن از رای تو                گذشت از بر و بوم وز جای تو

ولیکن ز فرمان شاه جهان                  نپیچم روان آشکار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ               نه با نامداران این بوم جنگ

تو آن کن که بر یابی از روزگار          بران رو که فرمان دهد شهریار

تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ            نباشد ز بند شهنشاه ننگ

برگهای دو طرف خیلی روشن روی میز چیده شدند و جایی برای ابهام باقی نگذاشتند. در یکطرف جهان پهلوان که می خواهد در شرایطی آرام با شاهزاده سخن بگوید تا بتوانند با هم به نتیجه ای قابل پذیرش برای هر دو برسند و از اینرو به خان خود دعوتش می کند و در طرف دیگر اسفندیار که تاج پدر را می خواست و سخن پدر تاجدارش را بهانه کرده که از فرمان شاه جهان نمی تواند سرپیچی کند. 

اینکه اسفندیار اینهمه را تنها برای دست یابی به تاج انجام میداد، در اشارات و کنایات گوشه و کنارش در شاهنامه مکرر خواهیم دید. اسفندیار که از قضا پشتیبان و گسترش دهنده دین زرتشتی است و برای گسترش آن به نبردها رفته، آشکارا برای بدست آوردن تاج، فرمان شاه را بهانه می آورد.

این دقیقا در شاهنامه همان چیزی است که من به آن دوری جستن از تاثیرات شدید خوانش ساسانی بر تفسیر دین زرتشتی می گویم. فراموش نکنیم که ساسانیان موبدانی بودند که به حکومت رسیدند و فرزندان ایشان نیز پیوسته بر موبدان تکیه داشتند.

بهرام بیضایی عزیز نکته خوبی را در مورد شیوه ادای داستانها در شاهنامه می گوید که نشان دهنده نگرش ژرف وی به داستانهای شاهنامه فردوسی است و من هم به آن خیلی معتقدم. او می گوید: « فردوسی تصویر را می‌دهد؛ ما را از بیرون به درون و از درون به بیرون حرکت می‌دهد؛ و نظرِ خودش را هم می‌گوید».  

 نظر فردوسی در اینجا همانا خوانش او از داستانهای اساطیریست که با خوانشهای ساسانی گاهی فرق های اساسی دارند. به این موضوع در رابطه با اسفندیار دوباره نیز اشاره خواهم کرد.

رستم ناچار آشکارا می گوید جنگ نمی خواهد ولی پذیرای تن دان به هر چیز هم نیست و دروغ نمی گوید:

که من زین سخنها نجویم فروغ            نگردم به هر کار گرد دروغ

میان رستم و اسفندیار سخنها و نیات آشکارا در میان گذاشته شدند. هر دو طرف نیز جای تردید در مورد کنش ها و واکنشهای خود باقی نگذاشتند اما ادامه گفتگوها را هم  که به بینش امروزی مذاکرات دیپلماتیک خوانده می شود، تا آخرین لحظه قطع نکردند.

بدو گفت رستم که ای نامدار               همی جستم از داور کردگار

که خرم کنم دل به دیدار تو                 کنون چون بدیدم من آزار تو

دو گردن فرازیم پیر و جوان               خردمند و بیدار دو پهلوان

بترسم که چشم بد آید همی                  سر از خواب خوش برگراید همی

همی یابد اندر میان دیو راه                 دلت کژ کند از پی تاج و گاه

یکی ننگ باشد مرا زین سخن             که تا جاودان آن نگردد کهن

که چون تو سپهبد گزیده سری             سرافراز شیری و نام‌آوری

نیایی زمانی تو در خان من                نباشی بدین مرز مهمان من

گر این تیزی از مغز بیرون کنی          بکوشی و بر دیو افسون کنی

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم          به دیدار تو رامش جان کنم

مگر بند، کز بند عاری بود                شکستی بود، زشت کاری بود

پس از این که مشخص گردید اسفندیار به خان رستم نمی رود، برای ادامه دادن به گفتگوها این بار رستم و اسفندیار با هم قرار می گذارند تا بر لب رود هیرمند با یکدیگر شام بخورند و گپ بزنند. پس از این قرار و مدار رستم سوار بر رخش از لب هیرمند بسوی سرای خود می رود و پشوتن برادر اسفندیار کوشش می کند تا با اسفندیار سخن بگوید. 

اسفندیار آگاه از راهی که در پیش گرفته، وقوع رزم را میان رستم و خود پیش بینی می کند و به برادر می گوید، کار سختی را آسان گرفتم و اکنون نیز با هم نان خوردن سبب می گردد که کسی که از میان ما دو نفر زنده می ماند، جگرش برای نفر دیگر بریان شود:

چو رستم برفت از لب هیرمند             پراندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای               بیامد هم‌انگه به پرده سرای

چنین گفت با او یل اسفندیار                که کاری گرفتیم دشخوار خوار

به ایوان رستم مرا کار نیست              ورا نزد من نیز دیدار نیست

همان گر نیاید نخوانمش نیز                گر از ما یکی را برآید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود               سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار                برادر که یابد چو اسفندیار؟

به یزدان که دیدم شما را نخست           که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار            هم از رستم و هم ز اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه               ببندد همی بر خرد دیو راه

تو آگاهی از کار دین و خرد               روانت همیشه خرد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن               نیوشنده باش از برادر سخن

شنیدم همه هرچ رستم بگفت               بزرگیش با مردمی بود جفت

نساید دو پای ورا بند تو                     نیاید سبک سوی پیوند تو

ادای جمله دل زنده از کشته بریان شود از سوی اسفندیار کاملا نمایانگر این مطلب است که او بوضوح می داند که اگر تهمتن بدستش کشته شود، کار تاسف بار و نادرستی انجام داده شده است. همزمان این بیت گواه بر این می باشد که اسفندیار از اینکه رستم و خاندانش خواستار مرگ و برکناری او خاندانش نبوده اند ولی ذلت را هم بر نمی تابند، بخوبی آگاه بوده است.

در این میان پشوتن هم می کوشد تا رای اسفندیار را دگرگون کند. او ضمن اشاره جانبی به اینکه اسفندیار روئین تن هم می تواند کشته شود (بپرهیز و با جان ستیزه مکن) از رستم و بزرگی که او در حین گفتگو با یل اسفندیار از خود نشان داده، تعریف کند شاید مگر اسفندیار نظرش را برگرداند. او روشن به برادرش گفت که رستم پای در بند تو نمی نهد. اما حتی او هم که رایزن و مشاور اسفندیار بود در این کار خود کامکار نمی شود.

زیاده خواهی و آز بلاهای بسیار بزرگی هستند.

در اینجا می خواهم کوتاه به رودخانه هیرمند یا هلمند بپردازم. رود خانه ای است که در اوستا از آن با نام هائتومات یاد شده و از کوههای بابا که جزو کوههای هندوکش شمرده می شود و در چهل کیلومتری شهر کابل قرار دارند، سرچشمه میگیرد تا پس از طی مسیری 1150 کیلومتری به دریاچه هامون در ایران بریزد. در طول راه رودخانه های دیگری نیز به آن ملحق می گردند. نقشه زیر موقعیت و مسیر حرکت رودخانه هیرمند یا هلمند و رودهایی که به آن وصل می شوند را نشان می دهد.


رستم در ایوان خود نشست و منتظر بود تا فرستاده اسفندیار بیاید و زمان با هم غذا خوردن را به او بگوید تا او نیز به لب رود رفته و با هم خوان بگسترند. اما اسفندیار خوالیگران را خواست و خوراک خورد.

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان        کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت      ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی یاد کرد             به یاد شهنشاه جامی بخورد

لختی از شب که گذشت رستم برادرش را بخواند و خندان به برادرش گفت بگوی تا نان آورند و بزرگان را به نان خوردن بخوان. نان خوردن به گویش افغانی و ایرانی شرقی معنای غذا خوردن را می دهد. کسی را به نان دعوت کردن و یا وعده نان با هم خوردن گذاردن و عمل نکردن، کاری بس ناپسند و بعضا توهین شمرده می شود که تا به امروز هم شدیدا در این خطه رعایت می گردد. و نه تنها در این خطه. سپس رستم  بفرمود تا رخش را زین کنند.

همی بود رستم به ایوان خویش            ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

چو چندی برآمد نیامد کسی                 نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت        ز مغز دلیر آب برتر گذشت

بخندید و گفت ای برادر تو خوان          بیارای و آزادگان را بخوان

گرینست آیین اسفندیار                       تو آیین این نامدار یاددار

بفرمود تا رخش را زین کنند               همان زین به آرایش چین کنند

شوم باز گویم به اسفندیار                   کجا کار ما را گرفتست خوار

نشست از بر رخش چون پیل مست       یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

بیامد دمان تا به نزدیک آب                 سپه را به دیدار او بد شتاب

رستم چون به اسفندیار رسید لب به گلایه کردن باز کرد که آئین و پیمان تو چنین بود؟ با میزبان قرار می گذاری و رها می کنی؟ می خواستی در میان مردم مرا سبک کنی؟ ولی  به گیتی چنان دان که رستم منم. و ادامه داد نگهدار ایران و توران منم، به هر جای پشت دلیران منم. و یادآورش می شود که اگر من امروز از تو طلب مصالحه می کنم نه از شدت ناتوانیست. خود را بالاتر از من مبین.

ازین خواهش من مشو بدگمان             مدان خویشتن برتر از آسمان

من از بهر این فر و اورند تو              بجویم همی رای و پیوند تو

نخواهم که چون تو یکی شهریار          تبه دارد از چنگ من روزگار

به یاد آوریم که اسفندیار زمانی به مادر خویش کتایون دختر قیصر روم در مورد رستم گفته بود:

نکوکارتر زو به ایران کسی               نیابی و گر چند پویی بسی

اکنون همین اسفندیار برای تحریک بیشتر رستم به او می گوید شنیدم که زال سپید موی، بد گهر است و توسط مرغ مردارخواری تربیت شده است. او بوضوح به رستم و خاندانش توهین می کند. بیاد بیاوریم که کیخسرو پدر جد اسفندیار بهنگامی که  بمدت پنج هفته از همگان روی گردانده بود و از درگاه پروردگار برای ترک زمین و رفتن به جهان دیگر اجازه می خواست، سبب نگرانی بزرگان شده بود. بزرگان روی به زال زر و رستم می آورند تا بروند و پادرمیانی کرده و ببینند سبب چیست که شاه از دیگران دوری می جوید. چون زال زر و رستم به نزد کیخسرو رسیدند و سبب گوشه گیری را از او پرسیدند، کیخسرو در مورد خاندان رستم گفته بود:

چو بشنید خسرو ز دستان سخن            یکی دانشی پاسخ افگند بن

بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز              همه رای و گفتارهای تو نغز

ز گاه منوچهر تا این زمان                  نه‌ای جز بی‌آزار و نیکی گمان

همان نامور رستم پیلتن                     ستون کیان نازش انجمن

سیاووش را پروراننده اوست              بدو نیکویها رساننده اوست

سپاهی که دیدند گوپال او                   سر ترگ و برز و فر و یال او

بسی جنگ ناکرده بگریختند                همه دشت تیر و کمان ریختند

به پیش نیاکان من کینه‌خواه                 چو دستور فرخ نماینده راه

وگر نام و رنج تو گیرم به یاد              بماند سخن تازه تا صد نژاد

اکنون اسفندیار که از کیانیان است و خاندانش نسلهاست وامدار خاندان رستم و دستان هستند، در آز دست یافتن به تاج برای کوچک نمودن و تحریک رستم به او می گوید:

چنین گفت با رستم اسفندیار                که ای نیک دل مهتر نامدار

من ایدون شنیدستم از بخردان              بزرگان و بیداردل موبدان

ازان برگذشته نیاکان تو                     سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر دیوزاد                   به گیتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند               همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره بد موی و رویش سپید           چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند                    مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بیامد بگسترد سیمرغ پر                    ندید اندرو هیچ آیین و فر

ببردش به جایی که بودش کنام             ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سیمرغ ناهار بود                  تن زال پیش اندرش خوار بود

بینداختش پس به پیش کنام                  به دیدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی             ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سیمرغ بر زال مهر              برو گشت زین گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشید           برهنه سوی سیستانش کشید

پس از این بدرفتاری و نابکاری اسفندیار شروع می کند به تعریف کردن از خویش. تعریفی که خوانش ساسانی در آن کاملا مشهود است. اسفندیار به هنگامیکه از نخستین کار بزرگش که می خواهد یاد کند، نبردهای دینی را که او انجام داده نام برده و سپس زنجیره خاندان خود را برای رستم بر می شمرد. این در حالیست که ما از ایرانیان باستان خبر داریم که اینان پس از اینکه به دین زرتشت گرویدند، اتحادیه ای از سرزمینهای به دین گرویده تشکیل دادند ولی هیچگاه به سرزمینهای مجاور تعرضی دینی نداشتند و از اینرو نیز بود که حتی زاولستانیهای مهرپرست و غیرزرتشتی متحدانشان بودند. بخشی از زاولی ها یا زابلی ها به آئین نو گرویده بودند و مشکلی هم با دیگر زاولیها نداشتند. برای اثبات این موضوع کافیست نگاهی به نام سرزمینهای آریائی یاد شده در اوستا بیندازیم.

شاهان هخامنشی هنگامیکه خود را معرفی می کردند از نیاکان خویش نام می بردند و از تیره خویش و لاغیر. اشکانیان نیز به همچنین. بنظر می رسد که برای اینان پیوندها و تبارها مهمتر بودند تا باورها.  این امر اما در مورد ساسانیانی که از نسل و اعقاب ولایتمداران مذهبی و متولیان دینی بودند صدق نمی کند و از اینرو درگیریها و مشکلات مذهبی زیادی با دیگران داشتند که هزینه ها و ضایعات بیهوده و زیادی هم برای ایران داشت.

باری، با پایان گرفتن سخنان رستم، اسفندیار در مقام مقایسه در مورد کارهای خویش می گوید:

چو از رستم اسفندیار این شنید             بخندید و شادان دلش بردمید

بدو گفت ازین رنج و کردار تو            شنیدم همه درد و تیمار تو

کنون کارهایی که من کرده‌ام               ز گردنکشان سر برآورده‌ام

نخستین کمر بستم از بهر دین              تهی کردم از بت‌پرستان زمین

کس از جنگجویان گیتی ندید               که از کشتگان خاک شد ناپدید

نژاد من از تخم گشتاسپست                 که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه              که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی‌پشین                که کردی پدر بر پشین آفرین

پشین بود از تخمهٔ کیقباد                    خردمند شاهی دلش پر ز داد

همی رو چنین تا فریدون شاه               که شاه جهان بود و زیبای گاه

همان مادرم دختر قیصرست               کجا بر سر رومیان افسرست

همان قیصر از سلم دارد نژاد              ز تخم فریدون با فر و داد

و در پایان باز به رستم می گوید که جز از جنگ یا بند چیزی مگوی. رستم چون می بیند که سخنان او در اسفندیار کارگر نمی افتد با خضوع کمتر و رک گویی بیشتری با او سخن می گوید. در اینجا جالب اینست که اسفندیار خود را از کاووسیان نمی خواند بلکه لهراسپ پسر اورند شاه نامیده می شود. داستان ادامه پیدا می کند:

چنین گفت پس با سرافراز مرد            که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند            مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست              که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی                  ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار                 ندانی فریب بد شهریار

تو یکتا دلی و ندیده‌جهان          جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت       نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا                  بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد          خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار             کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند                 بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم              وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی             چرا دل نه اندر پژوهش کنی؟

به تن رنج کاری تو بر دست خویش      جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن،  شهریارا جوانی مکن               چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند                   میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار           مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بی‌نیازیست از جنگ من               وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه                   که بر دست من گشت خواهی تباه

رستم نخست از انجام جنگ سر باز می زد ولی‌ با اینکار او اصرار اسفندیار که می گفت یا بجنگیم و یا دستت را ببندم و ترا با خود ببرم، کمتر نمی‌شد. رستم دست آخر به او می گوید زیزدان و از روی من شرم دار. این یک جمله بسیار سنگین و مهم می باشد که در یک جمله به خیلی از چیزها اشاره می کند.

چرا شاهزاده اسفندیار باید از روی رستم شرم داشته باشد؟ رستم بخوبی می داند که وجود کل پادشاهی ایران به عنوان یک گستره مطمئن که بر روی سیاستهای منطقه ای و گاه حتی فرامنطقه ای و دفاع و نگاهداری آن استوار است به وجود خاندان سام و بخصوص به شخص رستم وامدار می باشد. حال شاهزاده ای از همان خاندان برای زودتر رسیدن به تاج و تخت شرم را به کناری نهاده و متعرض جهان پهلوان خود می گردد. از اینروست که رستم به او یادآوری می کند که از روی من شرم دار و متعاقب آن اشاره به این می کند که برای شاه گشتن از جنگ با من بی نیازی. کافیست تا مدتی در مقام شاهزاده صبر کنی تا نوبت پادشاهیت فرا رسد.

اسفندیار اما با وجود تمامی صفات نیکو و نام خوبی که داشت در مورد بدست آوردن تاج حریص و بی تحمل بود و سرانجام هم کار به جنگ کشیده شد.

جنگ ایندو بهمین سادگی هم نبود. در نخستین روز هر دو بر یکدیگر فشار می آورند تا شاید بدون خون ریزی یکی از ایندو بر دیگری غلبه کند و بتواند شرایط خود را بر دیگری تحمیل کرده و ماجرا را به پایان برساند ولی این کشمکشها بطول می انجامند.

دیگر روز رستم پیش از رفتن به میدان برادرش  زواره را نزد خود خواند و با او از حال و وضعیت لشکرش به رایزنی پرداخت و سپس به او گفت برو و لشکریان را گرد آور. زواره نیز چنین کرد. فردای آنروز رستم به سوی رود هیرمند به راه افتاد و زواره نیز از پشت او می آمد. به رود هیرمند که رسیدند گفتگوی بسیار زیبا و حساسی میان دو برادر انجام گرفت که نشان دهنده خیلی از رازها بود:

همی رفت رستم زواره پسش              کجا بود در پادشاهی کسش

بیامد چنان تا لب هیرمند                    همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند                  سوی لشکر شاه ایران براند

چنین گفت پس با زواره به راز            که مردیست این، بدرگ دیوساز

بترسم که با او نیارم زدن                  ندانم کزین پس چه شاید بدن؟

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار              شوم تا چه پیش آورد روزگار

اگر تند یابمش هم زان نشان                نخواهم ز زابلستان سرکشان

به تنها تن خویش جویم نبرد              ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پیروز و شاد           که باشد همیشه دلش پر ز داد

رستم خیلی روشن به برادرش می گوید مایل است که به تنهایی به نبرد برود وخواهان آن نیست که لشکریان زابلستان با او به جنگ بیایند. آنگاه او از رود هیرمند گذر کرد و به اردوگاه اسفندیار رسید و خروشان او را صدا کرد. اسفندیار با شنیدن خروش رستم، آوا داد که آماده جنگ است. سپس جوشن پوشید و نیزه بر کف بهمراه پشوتن به سوی رستم به راه افتاد. اینجا نیز اتفاق جالبی افتاد که شاید از دید خیلی ها پنهان بماند. اسفندیار رستم را تنها دید و به پشوتن گفت:

همی شد چو نزد تهمتن رسید              مر او را برآن باره تنها بدید

پس از بارگی با پشوتن بگفت              که ما را نباید بدو یار و جفت

چو تنهاست ما نیز تنها شویم               ز پستی برآن تند بالا شویم

برآن گونه رفتند هر دو به رزم            تو گفتی که اندر جهان نیست بزم

اسفندیار چون رستم را تنها دید، تنها به جنگ رفت. پس اندیشه نبرد تن به تن به جای سپاه با سپاه از رستم بود و نه از اسفندیار. اما رستم به نهاد جنگ طلب اسفندیار پی برده بود و از همین رو بود که هنگام صحبت کردن با برادرش زواره اسفندیار را  مردی بدرگ و دیوزاد خواند. رستم با آگاهی از ذات جنگ طلب اسفندیار و با توجه به اینکه نمی خواست در برابر شاهزاده ایران بجنگد و آن را ننگی برای خاندانش می شمرد به اسفندیار گفت اگر جنگ می خواهی، بگذار لشکریان زابلی و لشکریان ایرانی با هم جنگ کنند:

چنین گفت رستم به آواز سخت             که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت

ازین گونه مستیز و بد را مکوش          سوی مردمی یاز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن          برین گونه سختی برآویختن

بگو تا سوار آورم زابلی                    که باشند با خنجر کابلی

برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم          خود ایدر زمانی درنگ آوریم

بباشد به کام تو خون ریختن               ببینی تگاپوی و آویختن

پاسخ اسفندیار به گمان من هراسان و آشفته شدن از گفته رستم بود که کارها و نیات اسفندیار را به گونه خیلی جدی به زیر علامت سئوال کشیده بود. اسفندیاری که از سوی همه تحسین می شد بناگاه متهم می شود که کام خود را در خون ریختن می جوید.

از اینرو بلافاصله و بی محابا به توهین کردن به رستم می پردازد ولی نمی تواند نیز انکار کند که رستم به تنهایی به جنگ آمده است. بنابراین به او تهمت می زند که چون خود را در تنگنا می بینی جنگ دو لشکر را پیشنهاد می کنی.

او اما در این پریشان گفتاری به دو چیز بی آنکه بخواهد و یا شاید حتی بداند اقرار می کند. او ادعا می کند که هرگز حاضر نیست بخاطر به تاج رسیدن ایرانیان را به کشتن دهد. خب، تا اینجا یک اقرار واضح از سوی او انجام گرفت. او گفت که همه این کارها برای تاجی است که او می خواهد بر سر نهد:

چنین پاسخ آوردش اسفندیار                که چندین چه گویی چنین نابکار؟

ز ایوان به شبگیر برخاستی                ازین تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فریب؟           همانا بدیدی به تنگی نشیب

چه باید مرا جنگ زابلستان؟               وگر جنگ ایران و کابلستان

مبادا چنین هرگز آیین من                   سزا نیست این کار در دین من

که ایرانیان را به کشتن دهم                خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پیشرو هرک جنگ آیدم                وگر پیش  جنگ نهنگ آیدم

او سپس حتی به اینهم بسنده نکرده و به رستم می گوید به سپاه نیازی ندارد و اگر رستم برای خود لازم می داند، می تواند برای خود یار بیاورد. نسق گیری های همیشگی هنگام جنگ.

اسفندیار اما در همان حال آشفتگی و هیجان نکته دومی را نیز اقرار می کند که جالب است:

ترا گر همی یار باید بیار                   مرا یار هرگز نیاید به کار

مرا یار در جنگ یزدان بود                سر و کار با بخت خندان بود

تویی جنگجوی و منم جنگخواه           بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

ببینیم تا اسپ اسفندیار                       سوی آخور آید همی بی‌سوار؟

وگر بارهٔ رستم جنگجوی                   به ایوان نهد بی‌خداوند روی؟

نهادند پیمان دو جنگی که کس             نباشد برآن جنگ فریادرس

نکته ای که اسفندیار اینجا بر زبان می آورد درست همان چیزی است که رستم در مورد او می اندیشید. اسفندیار اقرار می کند که جنگ خواه است. شاید در نگاه اول و با نگریستن به واژه ها صفتی را که اسفندیار برای رستم بر می شمرد به همان اندازه جنگ طلبانه بنظر بیاید، تنها با این تفاوت که واژه جنگجو در فارسی دری برای مبارز بکار برده می شود.

لغتنامه دهخدا معانی زیر را به ترتیب برای واژه جنگجو پیشنهاد کرده است. رزم آور، مبارز، جنگی. این واژه ها در ذات خود معنای جنگ طلبی را نمی دهند. رستم بارها در فرصتهای گوناگون ارجح نشمردن جنگ را بر گفتگو و سیاست نشان داده بود. بنابراین برگزیدن واژه جنگجو ازسوی فردوسی و از زبان اسفندیار برای رستم بی معنی نیست. فرهنگ فارسی معین جنگجو را ستیزه جو معنی کرده است که به جنگ طلبی نزدیکتر است. من بیشتر متمایل به تعبیر لغتنامه دهخدا هستم.

واژه جنگخواه که استاد توس از زبان اسفندیار برای او برگزیده به اندازه کافی روشن است و نیازی به تعبیر و تفسیر ندارد.

بیاد بیاوریم اسفندیار که همیشه فرامین شاه (گشتاسپ) را بهانه می آورد زمانی به رستم گفته بود:

ولیکن ز فرمان شاه جهان                  نپیچم روان آشکار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ               نه با نامداران این بوم جنگ

اسفندیار که زمانی گفته این کار را تنها به فرمان پدر انجام می دهد (پدر شهریار است و من کهترم / ز فرمان او یک زمان نسپرم) اکنون واضح می گوید جنگ خواه است چونکه تاج می خواهد.

آنها نخست با نیزه با هم مبارزه کردند و چون نیزه ها بشکستند، دست به شمشیرها بردند و سپس نوبت گرزها بود که بشکنند تا ایندو دوال کمر یکدیگر را گرفته و با هم در آویزند و اینگونه بود که جنگ یلان به درازا کشید.

در این میان زواره برادر رستم بهمراه فرامرز پسر رستم به میدان جنگ می رسند و زواره بر سپاه ایران داد می زند که رستم کجاست و شما چه به رزم رستم آمدید؟ نمیدانید که شتابان به چنگ نهنگ آمدید؟ سخنان او را نوش آذر پسر اسفندیار می شنود و دشنام گوئی را به زواره و همه سکاها (که زاولستانی ها و سیستانی ها یا سکستانی ها از همین تیره بودند) آغاز می کند.

واژه سگزی واژه بسیار حساسی است که می توان با تغییر آوا معنای دیگری از آن بیرون کشید. سگزی (مانند سقزی) یا سگه زی Sagezi معنای فردی از سرزمین سکاها را دارد و سگزی Sagzi معنای سگ وار یا مانند سگ را دارد. نوش آذر واضحا گویش دوم را انتخاب کرده بود زیرا در دنباله می گوید یل اسفندیار به ما نگفت تا با سگان به کارزار بپردازیم، که این نوع گفتن خود به مبارزه طلبیدن است:

بدانگه که رزم یلان شد دراز              همی دیر شد رستم سرفراز

زواره بیاورد زان سو سپاه                 یکی لشکری داغ ‌دل کینه‌خواه

به ایرانیان گفت رستم کجاست؟            برین روز بیهوده خامش چراست؟

شما سوی رستم به جنگ آمدید؟           خرامان به چنگ نهنگ آمدید

همی دست رستم نخواهید بست            برین رزمگه بر نشاید نشست

زواره به دشنام لب برگشاد                 همی کرد گفتار ناخوب یاد

برآشفت ازآن پور اسفندیار                 سواری بد اسپ‌افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام             سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار               زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنین گفت کآری گو برمنش                به فرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را یل اسفندیار                   چنین با سگان ساختن کارزار

که پیچد سر از رای و فرمان او؟         که یارد گذشتن ز پیمان او؟

اگر جنگ بر نادرستی کنید                به کار اندرون پیش دستی کنید

ببینید پیکار جنگاوران                      به تیغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود کاندر نهید                   سران را ز خون بر سر افسر نهید

زواره بیامد به پیش سپاه                    دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار                 چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار

سمند سرافراز را بر نشست                بیامد یکی تیغ هندی به دست

یکی نامور بود الوای نام                   سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام

کجا نیزهٔ رستم او داشتی                    پس پشت او هیچ نگذاشتی

چو از دور نوش‌آذر او را بدید            بزد دست و تیغ از میان برکشید

یکی تیغ زد بر سر و گردنش              بدو نیمه شد پیل ‌پیکر تنش

زواره برانگیخت اسپ نبرد                به تندی به نوش‌آذر آواز کرد

که او را فگندی کنون پای دار             چو الوای را من نخوانم سوار

زواره یکی نیزه زد بر برش               به خاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش‌آذر نامور کشته شد                سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گریان و دل پر ز جوش          جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشیرزن                برانگیخت آن بارهٔ پیلتن

برفت از میان سپه پیش صف              ز درد جگر بر لب آورده کف

وزان سو فرامرز چون پیل مست         بیامد یکی تیغ هندی به دست

برآویخت با او همی مهرنوش              دو رویه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان               یکی شاهزاده،  دگر پهلوان

چو شیران جنگی برآشوفتند                همی بر سر یکدگر کوفتند

در آوردگه تیز شد مهرنوش                نبودش همی با فرامرز توش

بزد تیغ بر گردن اسپ خویش             سر بادپای اندرافگند پیش

فرامرز کردش پیاده تباه                    ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته دید            زمین زیر او چون گل آغشته دید

بیامد دوان نزد اسفندیار                     به جایی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شیر ژیان                سپاهی به جنگ آمد از سگزیان

دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش            به خواری به سگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد              جوانان و کی‌زادگان زیر گرد

برین تخمه این ننگ تا جاودان             بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بیدارتر شد ز خشم                 پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنین گفت کای بدنشان           چنین بود پیمان گردنکشان؟

تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ          ترا نیست آرایش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار؟            نترسی که پرسند روز شمار؟

ندانی که مردان پیمان‌شکن                 ستوده نباشد بر انجمن؟

دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند            بران خیرگی باز برگشته‌اند

چو بشنید رستم غمی گشت سخت         بلرزید برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد            به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده‌ام              کسی کاین چنین کرد نستوده‌ام

در اینجا سگزی یا سکزی و سگان یا سکان اشاره به نژاد سکائی خاندان سام است و سرزمینهای زیر فرمان ایشان که شامل زاولستان، نیمروز، فراه، بست، سیستان افغانستان امروز و سیستان ایران امروز می شد و گستره ای از کابل تا مکران را در بر می گرفت. این گستره در شاهنامه گاهی زاولستان و گاهی نیز سیستان یا سکستان نامیده شده.

رستم ناشاد از آنچه انجام گرفته پوزش خواهانه به اسفندیار می گوید:

ببندم دو دست برادر کنون                  گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست              بیارم بر شاه یزدان‌پرست

به خون گرانمایگانشان بکش               مشوران ازین رای بیهوده هش

اسفندیار خشمگین از مرگ دو پسرش (که امری طبیعی است) به توهین کردنهایش ادامه می دهد و اکنون و در چنین حالی از او انتظار تعامل داشتن کاملا غیر منطقی و بیهوده است:

چنین گفت با رستم اسفندیار                که بر کین طاوس نر خون مار

بریزیم ناخوب و ناخوش بود               نه آیین شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز            که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هردو رانت به تیر            برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس          نجویند کین خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ              به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ

رستم نومید از سرد شدن آتش جنگ در سر اسفندیار:

بدو گفت رستم کزین گفت و گوی         چه باشد مگر کم شود آبروی

به یزدان پناه و به یزدان گرای            که اویست بر نیک و بد رهنمای

باری اگر تا حالا کورسوی امیدی هم بود که میان این دو دلاور کار به آشتی و تفاهم بکشد، با کشته شدن پسران اسفندیار این کورسو امید نیز خاموش شد. دستکم از سوی اسفندیار. رستم هنوز هم لابه می کرد تا نبردی صورت نگیرد.

رزم میان این دو ولی صورت گرفت و باوجود ملاحظات زیاد رستم هیچ آتشی فروکش نکرد. بلکه درست برعکس. تا اینکه سرانجام در نبردی، اسفندیار روئین تن بر رستم و رخش تیر فراوان بارید و سوار و اسپ شدیدا زخمی گشتند.

شب هنگام زمانیکه ایندو خسته (زخمی) به اردوگاه بازگشتند تا به درمان زخمهای خویش بپردازند، زال متوجه گردید که این زخمها را نه خود اندر خور است و بناچار پر سیمرغ را آتش زد تا او برای درمان رستم و رخش حاضر گردد. سیمرغ آمد و چون ماجرا را شنید، به آنها گفت از روز ازل نبشته و تعیین شده که هر کس شاهزاده اسفندیار را بکشد، خاندانش پراگنده و نسلش نابود می گردد.  سپس سیمرغ به رستم چوب دو سری نشان داد که می شد بر سر آن تیر نهاد و به سمت چشم اسفندیار رها کرد.

رستم بنا به پیشنهادِ  سیمرغ،  برخلاف میل درونیش، پیکانِ دو  سری را به چشمان اسفندیار زد و او را کشت. رستم حتی پیش از آخرین نبردش با شاهزاده اسفندیار از در خواهش و التماس در آمد که از جنگ کردن با رستم چشم پوشی کند. او به اسفندیار می گوید من امروز آمده ام که ننگ پوزش طلبیدن را هم به جان بخرم بشرطیکه تو از جنگ جویی دست بکشی. او اسفندیار را به همه مقدسات خویش (مهر و ماه) و مقدسات آئین نو (زند و اوستا) سوگند می دهد که از این نبرد بی معنی دست بردارد:

چنین گفت رستم به اسفندیار                که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک              خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم              پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی               دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشید و ماه و به استا و زند         که دل را نرانی به راه گزند

نگیری به یاد آن سخنها که رفت           وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیایی ببینی یکی خان من                    روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز                    کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش                به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم به راه                  کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم                   همان نیز اگر بند فرمایدم

همی چاره جویم که تا روزگار             ترا سیر گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پیشی چه گفت           که هرگز مباد اختر شوم جفت

اما اسفندیار هیچ گوش شنوایی برای شنیدن چنین جملاتی نداشت و باز به رستم می گوید اگر می خواهی از این میدان جان سالم بدر بری، بند بر پای خود بنه و نزد من آی و ره آشتی مپوی.

دگر باره رستم زبان برگشاد               مکن شهریارا ز بیداد یاد

مکن نام من در جهان زشت و خوار      که جز بد نیاید ازین کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار               همان یارهٔ زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش‌لب                 پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت کنیزک دهم خلخی                 که زیبای تاج‌اند با فرخی

دگر گنج سام نریمان و زال                گشایم به پیش تو ای بی‌همال

همه پاک پیش تو گرد آورم                 ز زابلستان نیز مرد آورم

که تا مر ترا نیز فرمان کنند               روان را به فرمان گروگان کنند

ازان پس به پیشت پرستاروار              دوان با تو آیم بر شهریار

ز دل دور کن شهریارا تو کین             مکن دیو را با خرد همنشین

جز از بند دیگر ترا دست هست           بمن بر که شاهی و یزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد                  بماند به من وز تو انجام بد

شاید برای خواننده شاهنامه این پندار پیش آید که چون رستم خود را در موقعیتی ضعیف میدیده  از اسفندیار انتظار داشته که بر او رحم آورد.

توجه ایندسته از خوانندگان را به دو چیز جلب می کنم. نخست اینکه رستم اکنون تیری در دست دارد که مطمئن است بوسیله آن می تواند اسفندیار را بکشد. پس موقعیت خود را ضعیف نمی بیند. دوم اینکه رستم هیچوقت جنگ را بر صلح ترجیح نداده بود.

چیزی را که رستم به کیکاووس گفت زمانیکه کیکاووس میل به جنگ داشت و لشکریان ایران را بسیار قوی تر از لشکریان توران می دید و از پسرش می خواست که با افراسیاب صلح نکند بلکه به جنگ ادامه دهد، بیاد آوریم. رستم به کیکاووس (اسفندیار و گشتاسپ پیوسته خود را از کاووسیان می نامند و این اشاره ظریف فردوسی از زبان آنها به آن بی معنی نیست) گفت:

سخن بشنو از من تو ای شه نخست       پس آنگه جهان زیر فرمان تست

تو گفتی که بر جنگ افراسیاب             مران تیز لشکر، بران روی آب

بمانید تا او بیاید به جنگ                    که او خود شتاب آورد بی‌درنگ

ببودیم یک چند در جنگ سست            در آشتی او گشاد از نخست

کسی کآشتی جوید و سور و بزم          نه نیکو بود پیش رفتن به رزم

و دیگر که پیمان شکستن ز شاه           نباشد پسندیدهٔ نیک ‌خواه

سیاوش چو پیروز بودی بجنگ            برفتی بسان دلاور پلنگ

چه جستی جز از تخت و تاج و نگین؟   تن آسانی و گنج ایران زمین؟

همه یافتی، جنگ خیره مجوی            دل روشنت به آب تیره مشوی

باز گردیم به داستان رستم و اسفندیار. اسفندیار که سخنان رستم را شنید مانند همیشه چشمها را بر هم نهاد و گوشها را بست و زبان به پرخاش دادن بازکرد. او فرمان شاه را هم بهانه قرار داده بود:

به رستم چنین گفت اسفندیار                که تا چندگویی سخن نابکار

مرا گویی از راه یزدان بگرد              ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان               بگردد سرآید بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش (و) کارزار         به پیشم دگرگونه پاسخ میار

و در پایان رستم پس از کوشش فراوان برای مجاب کردن اسفندیار و تحمل اینهمه ملامت و ناسزا شنیدن و درشتی و تحقیر روی بدرگاه پروردگار می چرخاند و از او درخواست می کند که برای کاری که  ناچارا می خواهد بکند، کیفرش ندهد:

بدانست رستم که لابه به کار               نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را به زه کرد و آن تیر گز           که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان                سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور            فزایندهٔ دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا                توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار                مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی                همی لاف مردی فروشد همی

به پادافره این گناهم مگیر                  توی آفرینندهٔ ماه و تیر

اسفندیار که تیر و کمان را در دست رستم دید، باز هم با رستم تندی کرد و به او گفت تو اکنون تیر گشتاسپی را از دل لهراسبی خواهی دید. اسفندیار یاوه گفت. تیر او گشتاسپی بود ولی دلش بهیچوجه لهراسبی نبود.

چیز بسیار درست و جالبی که فردوسی هزارسال پیش بدان اشاره کرده است صفت خودکامه دادن به فردی با صفات و اعمال و خلقیات شناخته شده ای چون یل اسفندیار بود:

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ        که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان               نشد سیر جانت ز تیر و کمان؟

ببینی کنون تیر گشتاسپی                    دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد                چنان کز کمان سواران سزد

رستم تیر گز را بسوی چشمان اسفندیار انداخت و سر اسفندیار از بالای اسب به زیر افتاد و از هوش رفت:

تهمتن گز اندر کمان راند زود             بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار                   سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی                  ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست             بیفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسپ سیاه                 ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم به اسفندیار                که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین تنم              بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ         بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

به یک تیر برگشتی از کارزار             بخفتی بران بارهٔ نامدار

هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت           بسوزد دل مهربان مادرت

 برادرش پشوتن و پسرش بهمن از دور اینرا می بینند و بسوی او دویده و جامه میدرند. چون اسفندیار با حال نزار دوباره به هوش می آید و برادر و پسر را نزدیک خود حس می کند، می گوید که او توسط جادوی زال کشته شد و نه بدست رستم. منظورش نیز این بود که در حالت طبیعی و بدون کمک زال و سیمرغ، رستم هیچ نمیتوانست در برابر او پیروز گردد و رستم می گوید:

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام              بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

سواری ندیدم چو اسفندیار                  زره‌دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی          بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی               بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم                  چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی              مرا کار گز کی فراز آمدی؟

ازین خاک تیره بباید شدن                  به پرهیز یک دم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم                   وزین تیرگی در فسانه منم

اسفندیار در دم های پایانی زندگانی خویش چشمانش باز می شوند. چشمانی که اکنون کور شده بودند حقایق را می بینند:

چنین گفت با رستم اسفندیار                که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی          که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من                بدانی سر مایه و ارز من

بکوشی و آن را بجای آوری               بزرگی برین رهنمای آوری

تهمتن به گفتار او داد گوش                پیاده بیامد برش با خروش

همی ریخت از دیدگان آب گرم            همی مویه کردش به آوای نرم

چو دستان خبر یافت از رزمگاه           ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بیامد به دشت نبرد                  دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بیهشان                  برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه                   که تاریک شد روی خورشید و ماه

به رستم چنین گفت زال ای پسر           ترا بیش گریم به درد جگر

که ایدون شنیدم ز دانای چین               ز اخترشناسان ایران زمین

که هرکس که او خون اسفندیار            بریزد سرآید برو روزگار

بدین گیتیش شوربختی بود                  وگر بگذرد رنج و سختی بود

اینجا اسفندیار برای نخستین بار می کوشد که در برابر رستم و زال نرمی کند و آرامشان سازد:

چنین گفت با رستم اسفندیار                که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود             سخن هرچ گویم بباید شنود

بهانه تو بودی، پدر بد زمان                نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

مرا گفت رو سیستان را بسوز             نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج              بدو ماند و من بمانم به رنج

اسفندیار در آغاز به همه می گفت که گشتاسب به من گفته که به سیستان برو و رستم را بیاور ولی جنگ نکن. اکنون اندکی پیش از مرگ می گوید که گشتاسپ به او گفته بود که برو و سیستان را بگونه ای بسوزان که زین پس نیمروزی (نیمروز بخشی از سرزمین گسترده زاولستان بود که از کابل تا زاهدان ادامه داشت. بخاطر خاندان سکائی که در آنجا حکومت می کرد این گستره را سیستان یا سگستان یا معرب آن سجستان نیز می خواندند) باقی نماند. اسفندیار ادامه می دهد:

کنون بهمن این نامور پور من             خردمند و بیدار دستور من

بمیرم پدروارش اندر پذیر                  همه هرچ گویم ترا یادگیر

به زابلستان در ورا شاد دار                سخنهای بدگوی را یاد دار

بیاموزش آرایش کارزار                    نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار         بزرگی و برخوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام            که هرگز به گیتی مبیناد کام

که بهمن ز من یادگاری بود                سرافرازتر شهریاری بود

تهمتن چو بشنید بر پای خاست             ببر زد به فرمان او دست راست

به بر زدن دست به نشان فرمانبرداری چیزی نبوده که از باختر آمده باشد. در ایران باستان نیز دست را به نشان فرمانبرداری به سینه می زدند. اسفندیار اندکی پیش از مرگ، هنگامیکه با چشمهای خونین بر زمین افتاده بود، حقیقت بر او آشکار گردید. او جاماسپ را هم نفرین می کند و نامش را از گیتی گم شده می خواهد.

 شگفتا، در این اسطوره چشمان جان میبایستی کور شوند تا چشمان دل بتوانند ببینند. دل هنگامی دید که دیده دیگر نمی دید.

به گمان من پیامی که فردوسی می خواهد بدینوسیله به ما بدهد را می توان چنین تفسیر نمود: چشمانی که بر رویِ  حقیقت بسته بمانند، لاجرم واقعیت را در پایان و بهنگام تباهی می بینند، یعنی زمانی که دیگر دیر است و کاری دیگر از دست کسی بر نمی آید.

اسفندیار از شدتِ  میلِ رسیدن به تاج  و هم از اینرو که گشتاسپ پدرش شاه و بزرگ کشور و فرمانده می باشد،  کردارِ  گشتاسپ و اهدافی‌ که در پشتِ  آنها پنهان هستند را نمی‌دید (نمی خواست ببیند) و چشمانش بر رویِ  حقایق بسته شده بودند. نابود شدن به سببِ  دوری جستن از راستیها و حقایق.

بسیار پیش می آید که با خواندن سطحی داستان رستم و سهراب  و آنچه در آن رفت و یا در داستان رستم و اسفندیار بهمچنین، رستم را مقصر در ماجرا می شناسند. این شاید از اینرو می باشد که داستانهای اسطوره ای ایرانی از وجود پادشاهان نالایق مانند کیکاووس و گشتاسپ چنان ضربه دیده اند که از دست دادن شاهزاده ای مانند اسفندیار که تنها ضعفش تاج طلبی و مقام خواهیش می باشد، برای خواننده و یا شنونده اسطوره و داستان بسیار دشوار می نماید و  از اینرو ساده دلانه از خطاها و گناهان بزرگ شخصی مانند اسفندیار چشم پوشی می کنند.

خطاهایی که در دید نهایی به نابودی نسل پهلوانان و حتی خود کیانیان انجامید.

به عبارتی اسطوره های ما چنان ما را با مرگ جمشیدی، کیکاووسی و گشتاسپی گرفتند که به تب اسفندیاری راضی و خوشنود شدیم و در او فرد ایده آل خویش را می بینیم.

در دو مقاله جداگانه بعدی که در واقع بخشِهای آخرین این نوشته هم می بایست باشند، به یک مقایسه اجمالی‌ میا‌‌نِ اسطوره های ایکاروس و اسفندیار از دید خود، پرداخته و آنرا به نقد دیگران نیز می گذارم. دو شخصیتی که به گونه‌ای  از دیر باز تاثیراتِ  خویش را بر رویِ  کنش‌هایِ  فردی و اجتماعی‌ِ  مردمان حوزه های فرهنگی خود گذاشته اند و هنوز هم می گذارند.

کوتاه در مورد فردوسی، هر چند که او از ستایش های من بی نیاز است.

سخنگویِ  بزرگ فردوسی از دهگانان یا دهقانانِ  خراسان بود که پذیرشگر به انجام رساندنِ  کاری بس بزرگ گردید. او گذشته از تاریخ و فرهنگ گذشتگان مردمش زبانِ  ملتی را که چند سده  مجبور به گویش به زبان عربی‌ گشته و بدان عادت کرده بودند توانست از نابود گشتن و محو کامل رهانیده و کاری کند که این زبان همچنان در صحنه فرهنگ و ادب باقی بماند و در اینراه از شخص خود مایه گذاشت. پیش از او سرایندگان بسیار دیگری نیز بودند که به فارسی دری می سرودند ولی من بعید می دانم که تاثیری که آنها بر مانایی زبان فارسی داشتند را بتوان با تاثیری که فردوسی در همگانی گشتن و همگانی ماندن این زبان داشت برابر شناخت.

او از سترگی کاری که انجام می داد بخوبی آگاه بود. او در شاهنامه خود را یا منابع خود را سخنگویِ دهقان نامیده و بدان افتخار هم می ورزیده، بدرستی هم از اواخرِ  دوران اشکانیان دهقانان به عنوان یکی‌ از اصلی‌ترین پایه هایِ  حامل ساختارِ فرهنگی‌ و اجتمایی‌ در ایران،  نقشِ  بسیار بزرگ، آرام و مستقلی را بازی می کردند.  

چنین نقش مطرح و ایفا کننده و نگاهدارنده فرهنگی را در میان دهگانان و زمینداران این مرز و بوم حتی تا به امروز و در دوران معاصر می توان مشاهده نمود.  شاید بتوان محمد مصدق را بگونه ای یکی از آنان نامید. فردوسی نیز یکی‌ از بازماندگانِ  همینها بود. بازماندگان همان نسل منقرض پهلوانان باستانی که اینک به جای سلاح، خامه بر دست گرفته بودند.

امروزه در این ملک  مردمان بنادرست خود را در حفظ فرهنگ ریشه دار تر از آنها دانسته، دهقانان را دست کم گرفته و آنها را به سخره می گیرند. از اینرو در کنار فشارهای اقتصادی انواع فشارهای دیگر بر دهگانان و روستائیان زیاد گشته و دور نیست که کمرشان را بشکند. گروهی زیاد از ایشان ترک روستاها و املاک خود را نموده و به شهرها آمده اند تا در این شهرها به بحران هویت بزرگی مبتلا گردند.

برگردیم به فردوسی، شاهنامهِ  فردوسی تنها زنده کننده زبانِ  فارسی‌ نیست، بلکه دربردارنده  فلسفه های آشکار و در عین حال نهانی در داستانهایِ  بازگو شده  در آن میباشد  که ارزش کنکاش و دوباره خوانی را دارند.

این را نبایست به منزله این پنداشت که فردوسی فیلسوف یا تاریخ نگار بوده هر چند که از ایندو دانش بهیچ روی دور هم نبوده است. فردوسی سخنگویِ دهقانی بود که با صداقتِ  کامل و با بیانی‌ زیبا، شیوا و ملایم همه این داستانها را باز گفت. اینکه آیا خودِ  فردوسی از نقش‌هایِ  تمثیلیِ قهرمانان و یا بد کنشانِ  داستانهایش آگاه بوده یا نه‌ را می توان از اشاراتِ  کوتاه وی دریافت. به گمان من بلی، کاملا آگاه بوده است. دریغا که در یادِ مردمان بیشتر داستانهایِ جنگ‌های شاهنامه باقی‌ مانده است و نه موارد و اشارات دیگر وی.

بازمی گردم به اسطورهِ  اسفندیار و دوباره سری می زنم به ماجراهایِ هفت خوانِ  رستم و هفتخوانِ  اسفندیار. در ابتدا دوست دارم از  چگونگی و سبب های آغاز گشتن این دو هفت خوان از دیدِ خود کمی‌ بنویسم.

هفت خوانِ  رستم چنین آغاز می شود که شاهِ  ایران بدنبالِ  ماجراجویی و هوسرانیهایش روی به مازندران می نهد و در آنجا با لشکرِ  دیوان در افتاده و بدستِ ایشان اسیر می گردد. دیوان چشم او و همراهانش را کور میکنند.

چشمها کور می‌شوند، باز هم اینجا گپ (صحبت) از بیناییِ  از دست رفته و بازگرداندنِ  نیرویِ  بیناییست. 

اما اینجا منظور واقعا همانطور که همگان گمان می کنند نابیناییِ  جسمیست؟

چشمِ  سر یا چشمِ  دل؟ کدامش؟ در ادبیاتِ  فارسی‌ دری این هردو وجود دارند و نقش‌هایِ  خود را ایفا می کنند هر چند که در بسیاری از مواقع در موردشان تنها به ذکر واژه کور بسنده می گردد و مستقیما اشاره ای به کدام گونه کوری نمی شود.

گرچه که فردوسی هیچ اشاره مستقیمی‌ به آن‌ نمی کند ولی‌  آیا می توان براستی گفت که فردوسی خود  این افسانه‌ها را باور داشته و از نقشِ  فلسفی‌ و روانیِ  آنها بی‌خبر بوده؟ من گمان نمی کنم. اینرا می توان از اشاراتِ  کوچک و غیرِ  مستقیمِ  خود  سخنسرا دریافت.

ابا فلسفه‌دان بسیار گوی                     بپویم براهی که گویی مپوی

ترا هرچه بر چشم سر بگذرد             نگنجد همی در دلت با خرد

سخن هرچ بایست توحید نیست            بنا گفتن و گفتن او یکیست

تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی      نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

بیک دم زدن رستی از جان و تن         همی بس بزرگ آیدت خویشتن

همی بگذرد بر تو ایام تو                   سرای جز این باشد آرام تو

نخست از جهان آفرین یاد کن              پرستش برین یاد بنیاد کن

کزویست گردون گردان بپای              هم اویست بر نیک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری           ندارد کسی آلت داوری

که جانت شگفتست و تن هم شگفت       نخست از خود اندازه باید گرفت

دگر آنک این گرد گردان سپهر            همی نو نمایدت هر روز چهر

نباشی بدین گفته همداستان                  که دهقان همی گوید از باستان

خردمند کین داستان بشنود                  بدانش گراید بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یادآوری                 شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر                 گر ایدونک باشد سخن دلپذیر

و یا در جای دیگری کمی آشکارتر از زبان رستم و خطاب به اسفندیار بی پرده تر و واضح تر میگوید که به چه نگرشی بایستی این داستان را خواند. آنجا که میگوید:

تو با من به بیداد کوشی همی               دو چشم خرد را بپوشی همی

فردوسی با زبان رستم به وضوح نشان میدهد که اسفندیار پیش از کور شدن جسمانیش بدست رستم، در حقیقت کور خردی بوده است و آنچه نیز پس از آن پیش آمد نتایج پوشیده بود چشمان خرد کنشگر (اسفندیار) بوده که حقایقی را می دیده ولی پیوسته انکار می کرده و از آن بدون در نظر گرفتن عواقبش می گذشته است. چرا؟ چونکه اسیر خواسته های خود بوده. متون تاریخی و مذهبی زرتشتی هرچه می خواهند در ستایش اسفندیار بنویسند، مجازند اما این فرقی در ایرادی که به شخص اسفندیار شاهنامه وارد است، بوجود نمی آورد اگر داستان اسفندیار را بدینگونه که بیان شد، بعنوان اسطوره روا بدانیم.

سخنگوی توس به روشنی می گوید در جستجوی حقیقت و انجام مناظره و گفتگو، راه هیچ گاه به پایان نمی رسد زیرا یک حقیقت در اندازه های گوناگونی وجود دارد. این امر ممکن است که بی معنی جلوه کند ولی مراجعه به سطور فردوسی چگونگی آنرا برای ما تا حد زیادی روشن می سازد. آنجا که میگوید:

تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی      نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

و در چند  سطر بعد سبب را نیز بر می شمرد.

که جانت شگفتست و تن هم شگفت       نخست از خود اندازه باید گرفت

اندازه های گوناگون حقیقت به این سبب است که اندازه های فرد در گذر زمان تغییر می کند و میزان و اندازه پذیرش حقایق برایش تغییر می کند. بر فردوسی پنهان نیست که بسیاری ممکن است ژرفای کاری را که او کرده است نفهمند و از اینرو می نویسد:

نباشی بدین گفته همداستان                  که دهقان همی گوید از باستان

خردمند کین داستان بشنود                  بدانش گراید بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یادآوری                 شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر                 گر ایدونک باشد سخن دلپذیر

پس در ورای نوشته های فردوسی بایستی بدنبال معانی هم بود و از اینروست که می گوید معانی نوشته هایم را به یاد بیاور، آنگه آرام می شوی.

و نیز زمانیکه در پایان داستان جنگ رستم با اکوان دیو می گوید :

تو مر دیو را مردم بد شناس               کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

هرانکو گذشت از ره مردمی              ز دیوان شمر، مشمر از آدمی

خرد گر برین گفته ها نگرود              مگر نیک مغزش همی نشنود

گر آن پهلوانی بود زورمند                 ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان        که بر پهلوانی بگردد زیان

چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد؟         چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

که داند که چندین نشیب و فراز            به پیش آرد این روزگار دراز؟

تگ روزگار از درازی که هست          همی بگذراند سخنها ز دست

که داند کزین گنبد تیزگرد                  درو سور چند است و چندی نبرد؟

یعنی اینکه دیوها در چنین داستانهایی بیشتر حامل جنبه های منفی فلسفی‌ بوده اند و نقش های تمثیلی دارند.

به هر حال، شاه کور گشته و افتاده و بسته دربند بگونه ای پیامی به زابل نزد رستم و دستان می فرستد و ماجرای بندی بودن خود و دیگر پهلوانان را شرح می دهد. پس از شنیدن ماجرا دستان به رستم می گوید:

به رستم چنین گفت دستان سام             که شمشیر کوته شد اندر نیام

نشاید کزین پس چمیم و چریم              وگر تخت را خویشتن پروریم

که شاه جهان در دم اژدهاست              به ایرانیان بر چه مایه بلاست

کنون کرد باید ترا رخش زین              بخواهی به تیغ جهان بخش کین

همانا که از بهر این روزگار               ترا پرورانید پروردگار

پس هدف و نقش مشخص و روشن گشته و این نقشی خودپرستانه نیست. نجات نماد یگانگی و وحدت ایرانیان نقش و انگیزه رستم که ایرانی نبود بلکه متحد ایران بود، در آغاز جنگهای هفت خوان می باشد.

در سرِ راهِ  به مازندران، آنهم تنها و برای نجاتِ  شاه و درباریانش (که نمادها و معیارهای طبیعی‌ آنزمان برایِ  پادشاهی و یگانگی ایرانیان بودند)، رستم بناچار از هفت خوان می‌گذرد. می‌گذرد تا  برایِ  دیگران و با احتسابِ  معیارهایِ  آنزمان، برایِ  هم پیمانانش کاری بکند. چه بکند؟ از اسارت کوری (کور دلی) برهاندشان.

اسفندیار چه؟ او را چه کسی و با چه انگیزه ای به جنگ می فرستد؟ انگیزه خود اسفندیار چه بوده؟ پاسخ می تواند که بدرستی چنین باشد : او را کسی‌ به جنگ می‌فرستد که خود تاج را بر سر داشته و نمی خواهد از دستش بدهد. خودِ  اسفندیار هم برایِ  کسی‌ اینکار را نمی کند بلکه برای امیال و اهداف خویش به این عمل مبادرت می ورزد.

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان          یکی داستان راند از هفتخوان

ز رویین دژ و کار اسفندیار                ز راه و ز آموزش گرگسار

چنین گفت کو چون بیامد به بلخ           زبان و روان پر ز گفتار تلخ

ماجرای تراژدی مرگ اسفندیار و بهمراه آن مرگ عصر پهلوانی و دودمان کیانی اینچنین آغاز می گردد، زبان و روان پر زگفتار تلخ. از سوی گشتاسب به جنگ هفتخوان فرستاده می شود. کدام گشتاسب؟ گشتاسبی که در موردش پیشتر گفتیم  :

به قیصر چنین گفت فرخ زریر            که این بنده از بندگی گشت سیر

چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد               تو گویی ز ایران نیامدش یاد

خواسته گشتاسب پدر اسفندیار چیز دیگری بوده که اگر بدو نمی دادندش  ز ایران هم یادش نمی آمد. پسرش نیز چنین اشاراتی را از خود نشان می دهد. اسفندیار اینجا و آنجا از کارهایی  که رستم برای  کشور و پادشاهی انجام داده یاد می کند ولی این یادآوریها به آن اندازه نیستند که از خواست دل خود نیز بگذرد. صبر هم نداشته که بگذارد تا روزگا پدر بسرآید و او بتواند جانشینش گردد.

روانشاد استاد گرامی شاهرخ مسکوب معتقد بود که:  درد  کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی ، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست . این جنگ نیکان است هر دو مردانی اهورائی اند . یکی خود گسترنده جنگاور در دین بهی و دیگری عمر دراز با سپاهیان اهریمن جنگیده است هر دو با هدفی یگانه به راهی دو گانه می روند و ناچار به جان هم می زنند. به زبان فردوسی زمانه است که پیمانه عمر آدمی را پر می کند.  اگر زمان اسفندیار نرسیده بود ، رستم چگونه می توانست جان او را بستاند؟

با نهایت احترام به استاد گرامی و گرامی داشتن و یاد کارهای بسیار پرارزشی که برای فرهنگ ایران کرده و ارج نهادن آنها و درود به روان پاکش ولی من در اسفندیاری که بدنبال مقام است و خود هم می داند که جنگ با رستمی که عمری در حفظ شاهی و مرزهای ایران کوشیده و در جوانی برای نخستین بار سروش شاهی خاندان کیانی را به کیقباد رسانده است، کدام شخصیت پاک و اهورائی را باید بیابم؟ اسفندیار بهنگام جنگ با رستم مردی بوده که آز کورش کرده بود.

رستم و اسفندیار شاهنامه کدام هدف یگانه  را در راهی دوگانه در پیش گرفته بودند که بناچار می بایستی به هم می زدند؟

اصلا اهورا در میل وافر به شاه شدن اسفندیار شاهنامه چه نقش بخصوصی  را ایفا می کرده؟ رستم کی اهورایی شده بود؟ جنگی که اسفندیار برای گرفتن تاج و تخت با رستم به راه انداخت، اصلا برای این بود که گشتاسپ برای دور کردن اسفندیار از بلخ که محل تاج و تخت او بود، بهانه آورده بود و می گفت خاندان سام اهورایی نشده اند و بر آئین پیشین باقی مانده اند.

با توجه به این اشاره ها، من  شخصا مشکلِ خیلی‌ جدی دارم که نفس عمل و میل نهانِ و روشهای قهرمانی ایندو پهلوان را در انگیزه های آنها برای آغاز نمودن و به پایان رساندن ماجراهای هفتخوان هایشان، با یکدیگر برابر بدانم  تنها به صرف اینکه هر دو پهلوان هفتخوانی را پشت سر گذاشته اند و دلاوریها نموده اند و پیروزیهایی بدست آورده اند.

بزرگترین و مهمترین پرسشی که می تواند در مورد اسفندیار (و هم چنین گشتاسپ) شاهنامه مطرح گردد اینستکه چرا شخصیت های آنها با شخصیت های ایندو در روایات زرتشتی اینقدر فرق دارند؟ گشتاسپ پادشاهی را از فردی فرهیخته چون لهراسب دریافت کرد. لهراسب نیز پادشاهی را از کیخسرو دریافت نمود که پس از آنکه انتقام پدرش را گرفت گیتی را به سمت آرامش و صلح برد و چنان از تاج بری بود که چندین ماه در درگاه ایزد گریست تا جانش را پیش از آنکه بدی از او سرزند بگیرد و یزدان پاک سرانجام به این خواسته اش عمل کرد. لهراسب نیز از همه گیتی دانش های روز را به ایران آورد تا همه مردمان به نیکی و رادی زندگی کنند. گشتاسپ که در روایات زرتشتی مقام بسیار والاتری از کیخسرو و لهراسب دارد در شاهنامه با وجودیکه تاج را از دست لهراسب دریافت کرد، ولی شخصیتی کاملا دیگرگون با لهراسب و کیخسرو داشت. فرزندش اسفندیار نیز مانند خود او.

فردوسی کسی نبود که از روایات گذشته ناآگاه بوده باشد. با این حال منظور فردوسی از دگرگونه کردن این دو شخصیت و ساختن تراژدی بزرگ رستم و اسفندیار چه بوده و می خواسته ما را متوجه چه چیزی گرداند؟ به گمان من بایستی در این مورد بیشتر کاووش و گفتگو انجام گیرد.

حال با شناساندنِ  بیشترِ اسفندیار از دید خود راحت تر میتوانم به سراغ نوشته ای که در مورد تاثیرات اسطوره های اسفندیار و ایکاروس بر روی جوامعشان هست، بروم.





پایان