جستجوگر در این تارنما

Tuesday 29 October 2013

اسطوره اسفندیار – بخش سوم

من تا اینجا هرچند بسیار به اختصار، اما ناچار به بازگویی بخشهایی از داستان لهراسب و گشتاسپ شدم زیرا که در ادامه مجبورم به آبشخور شخصیت و بن مایه کارهای گشتاسپ و اسفندیار اشاره نمایم. دنباله داستان و ماجرای گشتاسپ شاهنامه ای را استاد طوس خود بسیار زیباتر و روانتر از هر کس دیگری بیان کرده و خواندن اصل آن را در شاهنامه نه تنها توصیه می کنم، بلکه برای ریشه یابی ماجراهای اسفندیار خواندنش از روی شاهنامه را ضرروی نیز می دانم.

باری گشتاسپ فرصت میابد تا دلاوری هایی نماید که به سبب آنها زیر نام فرخزاد به بارگاه قیصر راه یافته و نزد او گرامی بشود و در سپاه قیصر به مقام و منزلتی برسد. داستان آنها بسیار زیبا و دل انگیز در شاهنامه آمده است. 

تنها نکته ای که در این بخش از شاهنامه نبایست بسادگی از آن گذشت این است که در همه مدتی که گشتاسپ هنرنمایی می نمود هرگاه که گرفتار سختی می شود پس از پایان یافتن هنرنمائی و دلاوری هایش به یاد ایران و بازگشت به ایران می افتد و حتی یکبار در صدد است که از مدعی تاج ایران بودن نیز بگذرد تنها برای اینکه بتواند به ایران بازگردد.

قیصر اکنون بواسطه گشتاسپ که در سپاهش و بارگاهش جای گرفته بود، بی باک و دلیر گشته و از همسایگان طلب باج می نمود. حتی کشورهای همسایه ای که پیشتر به آنها باج می داد. او به سوی خزرها لشکر کشید و در آنجا گشتاسپ با دلاوری الیاس شاه و پهلوانشان را بشکست. پس از آن قیصر دیگر همسایگان روم  را نیز مطیع نمود  و سرانجام هم به همراهِ  لشگرِ روم رو به سوی ایران نهاد.

گشتاسپ اکنون گرامی گشته در دربار قیصر دیگر مانند گشتاسپ پیشین نیست که بخواهد به ایران بازگردد و از تاج چشم پوشی کند. به اینها خواهیم رسید.

لهراسپ شاه خردمند به توانائی های کشورهای پیرامون خویش آشنایی داشت و پیش از آن نیز کسان فرستاده بود تا هنرهای آنها را آموخته و به ایران بازگردند و به ایرانیان هم بیاموزند. او در رومیان چنین توانائی نمی دید که به مرزهای ایران لشکر کشند و درخواست باج کنند. از اینرو پس از شور با پسرش زریر نماینده قیصر را که برای باژخواهی آمده بود بنواخت و پیش خواند. لهراسپ گفت تا ایوان را خلوت کنند و از نماینده جویای حال گشت:

بفرمود تا رفت پیشش زریر                سخن گفت هرگونه با شاه دیر

به شبگیر قالوس شد بار خواه              ورا راه دادند نزدیک شاه

ز بیگانه ایوان بپرداختند                    فرستاده را پیش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ کای پر خرد            مبادا که جان جز خرد پرورد

بپرسم ترا راست پاسخ‌گزار                اگر بخردی کام کژی مخار

نبود این هنرها به روم اندرون             بدی قیصر از پیش شاهان زبون

کنون او به هر کشوری باژخواه           فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

چو الیاس را کو به مرز خزر              گوی بود با فر و پرخاشخر

بگیرد ببندد همی با سپاه                     بدین باژخواهش که بنمود راه؟

فرستاده گفت ای سخنگوی شاه            به مرز خزر من شدم باژخواه

به پیغمبری رنج بردم بسی                 نپرسید زین باره هرگز کسی

ولیکن مرا شاه زان‌سان نواخت            که گردن به کژی نباید فراخت

سواری به نزدیک او آمدست              که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست

به مردان بخندد همی روز رزم            هم از جامهٔ می به هنگام بزم

به بزم و به رزم و به روز شکار         جهان‌بین ندیدست چون او سوار

سرانجام پس از پرس و جو های فراوان و شنیدن از اشارات و علامات پهلوان نو در دربار قیصر، آنها دریافتند که این  دلیر کسی‌ نمی تواند باشد جز گشتاسپ فرزندِ خود لهراسب که گفته بود ایران را رها می کند و به روم می رود. شاه لهراسپ که از دوریِ  فرزند نیز به جان رسیده بود، برادرِ او، زریر را که مردی متین، پخته و بخرد بود و برخلاف برادرش جاه طلب نیز نبود برایِ کوشش در باز گرداندن گشتاسپ به جانب روم روان کرد:

پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر            بفرمود تا پیش او شد زریر

بدو گفت کاین جز برادرت نیست         بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست

درنگ آوری کار گردد تباه                 میاسا و اسپ درنگی مخواه

زریر با لشکریان به سوی حلب به راه افتاد و چون به آنجا رسید، با سپاه خویش درنگ نموده و خیمه زد و سپاه را به بهرام پسر گودرز سپرد و سپس خود بهمراه پنج فرهیخته بعنوان نماینده شاه لهراسب به سوی قیصر رفت. او نخست به درگاهِ  قیصر روم که هنوز از ماجرا بی خبر بود و بدرستی نمی دانست که گشتاسپ کیست، رفت و برای او از آمدن لهراسب با لشکر به سمت مرز روم برای مقابله کردن با قیصر گفت و تهدیدش کرد که لهراسب مانند الیاس خزر نیست که بتوان شکستش داد و آنگاه داستان گشتاسب را برای او توضیح داد:

به قیصر چنین گفت فرخ زریر            که این بنده از بندگی گشت سیر

چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد               تو گویی ز ایران نیامدش یاد

به قیصر ز لهراسپ پیغام داد              که آن دادگر سر نپیچد ز داد

از این پس نشستم به رومست و بس      به ایران نمانیم بسیار کس

قیصر که ماجرا را بشنید، به زریر پاسخ داد که تو فرستاده هستی و می توانی اکنون بازگردی من نیز تدارک جنگ می بینم. چون زریر برفت قیصر از گشتاسپ پرسید که چرا تمام وقت خاموش بودی؟ گشتاسپ ماجرا را برای او گفت و به او وعده داد که اگر بگذاری که به اردوی ایرانیان بروم، کاری می کنم که جنگ نشود و تو نیز به مراد خود برسی.  قیصر گشتاسپ را به سمت اردوگاه ایرانیان فرستاد:

بدو گفت قیصر تو داناتری                 برین آرزو بر تواناتری

چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی              نشست از بر بارهٔ راه جوی

بیامد به جای نشست زریر                  به سر افسر و بادپایی به زیر

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را               سرافرازتر پور لهراسپ را

پیاده همه پیش اوی آمدند                   پر از درد و پر آب روی آمدند

همه پاک بردند پیشش نماز                 که کوتاه شد رنجهای دراز

همانگه چو آمد به پیشش زریر            پیاده ببود و شد از رزم سیر

گرامیش را تنگ در بر گرفت             چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران                  بزرگان ایران و کنداوران

زریر خجسته به گشتاسپ گفت            که بادی همه ساله با بخت جفت

پدر پیر سر شد تو برنادلی                 ز دیدار پیران چرا بگسلی؟

به پیری ورا بخت خندان شدست          پرستندهٔ پاک یزدان شدست

فرستاد نزدیک تو تاج و گنج               سزد گر نداری کنون دل به رنج

چنین گفت کایران سراسر تراست         سر تخت با تاج کشور تراست

ز گیتی یکی کنج ما را بس است          که تخت مهی را جز از من کس است

سپس زریر تاج و تخت شاهی را که برای راضی کردن گشتاسپ با خود بهمراه آورده بود به گشتاسپ داد و او نیز بی درنگ تاج بر سر نهاد و بر تخت نشست:

برادر بیاورد پرمایه تاج                    همان یاره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد             نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبیرهٔ جهانجوی کاوس کی                 ز گودرزیان هرک بد نیک‌پی

چو بهرام و چون ساوه و ریونیز          کسی کو سرافراز بودند نیز

به شاهی برو آفرین خواندند                ورا شهریار زمین خواندند

ببودند بر پای بسته کمر                     هرانکس که بودند پرخاشخر

چو گشتاسپ دید آن دلارای کام            فرستاد نزدیک قیصر پیام

کز ایران همه کام تو راست گشت         سخنها ز اندازه اندر گذشت

و این گونه بود که لهراسب با دادن تاج و تخت به گشتاسپ مانع از بروز جنگی گردید که در آن می بایست در برابر پسر خویش شمشیر بکشد زیرا گشتاسپ تاج می خواست.

اینجا دوباره اشاره زیرکانه فردوسی به کسانی که پادشاهی گشتاسپ را به او شادباش می کنند جالب است. در میان اینها نبیره جهان جوی کاووس کی هم به چشم می خورد که به گمان من زریر برادر گشتاسپ است زیرا نام او در میان شادباش گویندگان در جای دیگری به چشم نمی خورد و بجز آن صفت و یا اشاره نبیره جهانجوی کاووس کی پیشتر از آنهم در مورد گشتاسپ و زریر به کار رفته بود. پیشتر که برویم خواهیم دید که اسفندیار در جایی که می خواهد شجره نامه خویش را به رخ رستم بکشد، نمای کاملا متفاوتی را ارایه می دهد. استاد توس به چه چیزی می خواسته اشاره کند؟ نا آگاهی و یا ضعف در بنظم کشیدن داستانها نمی تواند بوده باشد.

این بخش از شاهنامه تفاوت میان اشخاصی چون لهراسب و گشتاسپ و یا لهراسب و افراسیاب که بر روی نوه خود شمشیر کشید و لشکر آورد مشخص می کند.

استاد توس شخصیت زیاده خواه و خود پرست  گشتاسپ را بسیار زیبا و مودبانه به نظم درآورده، درست به همان زیبایی و متانتی که شخصیت بی خرد و پوچ و دردسر آفرین کیکاووس را به نظم کشیده و برای ما به یادگار بگذاشته تا ما از آن پند گیریم.

گشتاسپ، شخصیتی است که از آغاز تا انجام در واقع خود خواه، جاه طلب، ناسپاس، کم تحمل و منفی بود. او هنگامی هم که به جاه و مقامی در روم رسید حتی یادی از گذشته و وطنش هم نمی کرد (تو گویی ز ایران نیامدش یاد).

زمانی که پدرش به او می گوید تو هنوز برای شاه شدن که مقامی همراه با پذیرش مسئولیت است، پخته و رسیده نیستی، بدون اندیشیدن و ارزیابی کردن این گفته پدر زود ناراحت می شود و نه تنها پدر بلکه کشور را ترک می کند. گشتاسپ روا دار است که در کشوری دیگر چوپانی و آهنگری کند ولی در کشور خویش نماند و در دربار پدر فنون لازم را برای پادشاهی فرا نگیرد.

هنگامیکه دوستان و آشنایانش را گرد می آورد که به آنها بگوید از طرف یکی از شاهان هند به او پیشنهاد شده که به هند رفته و شاهی بخشی از آن سرزمین را بعهده گیرد و او می خواهد آنرا بپذیرد و یکی از دوستانش به او اندرز می دهد که اینکار را نکن چون نابخردی است، او از این حرف ناراحت می شود.

از اینرو فردوسی شخصیت او را در شاهنامه منفی نشان داده بدون اینکه سخن سختی در موردش گفته شده باشد. همین خوب گفتاری نیز از هنرهای فردوسی است که بدیها را هم زیبا بازگو می کند.

بهر روی، در شاهنامه خواهیم خواند که گشتاسپ جاه طلبیش را به پسرش اسفندیار به ارث میدهد یا درست تر بگویم به جاه طلب بودن تحریکش می کند. پسری که شجاعت را از پدربزرگ خویش لهراسپ به میراث گرفته بود.

شخصیتی که فردوسی از گشتاسپ برای ما بازگو می کند با شخصیتی که روحانیون زرتشتی زمان ساسانیان از گشتاسپ برای ما به جای گذاشته اند، تفاوت فاحش دارد ( ن. ک. به هدایای چهارگانه زرتشت پاک به گشتاسپ شاه چه بودند؟).

باری چون گشتاسپ که وعده تاج و تخت ایران را از برادرش شنیده بود و راضی به بازگشت به ایران شده بود، به سمت ایران به راه افتاد و به بلخ رسید:

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه             مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسید و تاجش به سر بر نهاد             همی آفرین کرد با تاج یاد

بدو گفت گشتاسپ کای شهریار            ابی تو مبیناد کس روزگار

چو مهتر کنی من ترا کهترم                بکوشم که گرد ترا نسپرم

همه نیک بادا سرانجام تو                   مبادا که باشیم بی‌نام تو

گشتاسپ به همین سادگی و به همین راحتی و به همین زودی فراموش کرد که در اردوگاه قیصر روم و بهمراه لشگریان قیصر بود و اگر تاج و تخت را در همان میدان جنگ به او نمی دادند، بهمراه قیصر بر روی پدر و دیگر ایرانیان شمشیر می کشید. اکنون تاج بر سر گویی که هیچ چیز اتفاق نیفتاده و بیشرمانه به لهراسب پدرش که در نزد همگان بسیار خوشنام است، می گوید مبادا که باشیم بی نام تو و به این هم بسنده نکرده بلکه در ابیات بعدی فیلسوف مآبانه پند و اندرز هم می دهد:

که گیتی نماند همی بر کسی                چو ماند به تن رنج ماند بسی

چنین است گیهان ناپایدار                   برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر یک خدای          که چندان بمانم به گیتی به جای

که این نامهٔ شهریاران پیش                 بپویندم از خوب گفتار خویش

ازان پس تن جانور خاک راست           سخن گوی جان معدن پاک راست

شناخت این شخصیت اگر برای فرزندش اسفندیار میسر می بود، شاید داستان رستم و اسفندیار به گونه دیگری به پایان می رسید یا بهتر بگویم، اصلا اتفاق نمی افتاد. از طرف دیگر سیب چندان دورتر از شاخه بر زمین نمی افتد. اسفندیار نیز حرص و ولع پادشاهی را داشت که به آن خواهیم رسید.

چندی گذشت و اسفندیار در بلخ  از گشتاسپ و همسرش کتایون که دخترِ  قیصرِ روم  بود بدنیا آمد.  به گاهِ  گشتاسپ، زرتشتِ  پیامبر نیز به در بلخ  خود را به او عرضه کرد، شاهِ  جوان نخست به تحریک روحانیون دربارش زرتشت را برای نه روز به زندان انداخت و چون اسب محبوبش بیمار گشت و پاهایش در شکمش جمع گردیدند، زرتشت پیام داد که حاضر است که اسب شاه را نجات دهد که داستانش بسی مفصل است ولی من کوتاهش می کنم. پس از این مداوا  شاه  او را پناه  داد و دینش را پذیرفت و خود پشتیبان و مروجِ  دینِ نو گشت.

مهم اینستکه گشتاسپ از آغاز زرتشتی نبود و چند سال پس از بر تخت نشستن بود که زرتشت به سوی او می رود و دین نوین را به او عرضه می کند. فردوسی  از زبان دقیقی داستان زرتشتی شدن گشتاسپ را چنین بیان می کند:

چو یک چند سالان برآمد برین            درختی پدید آمد اندر زمین

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ           درختی گشن بود بسیار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد            کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت              که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کیان گفت پیغمبرم                   سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرین گفت بپذیر دین                نگه کن برین آسمان و زمین

که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام               نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام

نگر تا تواند چنین کرد کس                 مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ایدونک دانی که من کردم این         مرا خواند باید جهان‌آفرین

ز گوینده بپذیر به دین اوی                 بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بران کار کن              خرد برگزین این جهان خوار کن

بیاموز آیین و دین بهی                      که بی‌دین ناخوب باشد مهی

چو بشنید ازو شاه به دین به                پذیرفت ازو راه و آیین به

در شاهنامه ما روایت بیمار شدن اسپ گشتاسپ و درمان او را بوسیله زرتشت نمی یابیم. به جای آن ماجرای بیمار شدن برادر گشتاسپ از زبان دقیقی که خود زرتشتی بود، آمده است. زریر بدست زرتشت درمان می بابد ولی زرتشت پیش از درمان کردن برادر شاه، نجات زریر از بیماری را منوط به پذیرفتن دین نو (دین بهی) از سوی زریر برادر گشتاسپ می کند و زریر و خاندانش نیز آنرا می پذیرند.

نبرده برادرش فرخ زریر                  کجا ژنده پیل آوریدی به زیر

ز شاهان شه پیر گشته به بلخ              جهان بر دل ریش او گشته تلخ

شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش      به نزدیک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران             پزشکان دانا و ناموران

بر آن جادوی چارها ساختند                نه سود آمد از هرچ انداختند

پس این زردهشت پیمبرش گفت           کزو دین ایزد نشاید نهفت

که چون دین پذیرد ز روز نخست         شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زین پس زریر سوار            همه دین پذیرنده از شهریار

همه سوی شاه زمین آمدند                  ببستند کشتی به دین آمدند

پدید آمد آن فره ایزدی                       برفت از دل بد سگالان بدی

پر از نور مینو ببد دخمه‌ها                 وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه            فرستاد هرسو به کشور سپاه

چون چند سالی از زرتشتی شدن گشتاسپ و دربار ایران و رشد آئین نو در کشور گذشت، گشتاسپ کاخی برای خود ساخت و نگاره جمشید و فریدون و دیگر نامداران پیش از خود را از زر و سیم بر دیواره کاخ نقش کرد و به اندیشه گسترش آئین نو افتاد. بنظر نمی رسد که این اندیشه بر اثر ایمان واقعی او به دین زرتشت بوده باشد، هر چند که در مواقعی که به کارش می آمد دین را بهانه می کرد.

شبیه این خودنگری در مورد اسفندیار نیز صدق می کند هرچند که در دین زرتشتی از او ستایش زیادی شده است. این میل به کشورگشایی به بهانه عرضه نمودن دین را بخصوص در دو جا لابلای سروده های فردوسی می توان بصورت نامحسوس مشاهده کرد.

باری فردوسی در ادامه داستان گشتاسپ می نویسد:

چو بسیار برگشت و بسیار شاخ           بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل               نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ایوان برآورد از زر پاک                زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

برو بر نگارید جمشید را                   پرستنده مر ماه و خورشید را

فریدونش را نیز با گاوسار                 بفرمود کردن بر آنجا نگار

همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت           نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر             به دیوارها بر نشانده گهر

به گردش یکی باره کرد آهنین             نشست اندرو کرد شاه زمین

فرستاد هرسو به کشور پیام                که چون سرو کشمر به گیتی کدام

ز مینو فرستاد زی من خدای               مرا گفت زینجا به مینو گرای

کنون هرکه این پند من بشنوید             پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید پند ار دهد زردهشت                به سوی بت چین بدارید پشت

به برز و فر شاه ایرانیان                   ببندید کشتی همه بر میان

در آیین پیشینیان منگرید                    برین سایهٔ سروبن بگذرید

ببندید کوشتی همه بر میان یعنی کمربند طاعت آئین نو ببندید. کوشتی یا کشتی نماد پیوستگی به دین زرتشتی هست. گشتاسپ سخن اول را آخر گفت.

او همزمان کوشش داشت که با ساختن  درباری  مزین به نگاره جمشید شاه و فریدون (دو پادشاهی که پس از رسیدن به تخت و تاج و قدرت، خودکامه و خودپرست شدند) و ایوان زر با زمین نقره ای نه تنها پیوند خویش با شاهان پیشین که بر کیش زرتشت نبوده و بر آئین مهر بودند را به نمایش بگذارد بلکه تقلید مستقیمی از کارهای کیکاووس که او نیز پادشاهی خودکامه و بی معنی بود و مشابه همین شهر سازی و کاخ سازی را انجام داده بود، بعمل آورد.

طبیعی بنظر می رسد که پس از آن همه خرجی که او صرف ساختن دربارخود کرده، خزانه کشور تهی شده باشد و اکنون می بایست که  آنرا دوباره پر کند. در تاریخ ایران دوره فردوسی هم با نمونه هایی از همین دست بر می خوریم. سلطان محمود غزنوی هم مدعی گسترش دین اسلام در هند بود اما در واقع  بیشتر بدنبال پرکردن خزانه خالی خود و پرداخت دستمزد به سپاهیانش بود و دین را بهانه می آورد. او لشکرکشی های متعددی به هند داشت و هر بار که جیبش پر می شد، غزوه اش هم به پایان می رسید تا بار دگر خزانه اش دوباره خالی شود و او بفکر مسلمان کردن هندیها بیفتد.

بنابراین خواست گشتاسپ در گسترش دین بهی را از این زاویه نگریستن چندان بی ربط هم بنظر نمی رسد. برای گسترش دین بهی او بهترین یاور و کس را که می توانست به او اعتماد نماید و در امر جنگ آوری و دلاوری پس از رستم از هرکسی سر بود، در اختیار داشت. فرزندش اسفندیار.

در منابع زرتشتی از گشتاسپ بسیار بخوبی یاد شده است.

اسفندیار چون به سال افزون گشت و دلاوریها نموده و برای پدر لشکرکشی ها کرده و زمینها گشوده بود، از پدر همان چیزی را درخواست نمود که او خودش در زمان خود از پدرش درخواست کرده بود. تاج شاهی‌ را. بخصوص اینکه گشتاسپ تاج و تخت شاهی را به او وعده داده بود. داستانش نیز چنین است.

در برخوردی که میان ایرانیان و تورانیان در می گیرد، اسفندیار دلاوریهای زیادی نمود و لشکریان توران را متواری ساخت از اینرو چشم و چراغ شاه و سپاه و دربار شده بود ولی میان او گشتاسپ ماجرایی پیش می آید.

آن نیز از این قرار بود که در طی ماجراهایی گشتاسپ بدنبال دلیلی واهی و با بدگویی یکی از پهلوانان دربار بنام گرزم به پسرش اسفندیار که ولیعهدش نیز بود تهمت زد که به تاج شاهی او نظر دارد و از اینرو می خواهد پدر خویش را بکشد تا به تاج برسد:

کی سرکشی بود نامش گرزم               گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کین همی داشت ز اسفندیار         ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کآواز او آمدی                 ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پیش فرخنده شاه               رخ از درد زرد و دل از کین تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن                  نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی یکی دست بر دست زد            چو دشمن بود گفت فرزند بد

گشتاسپ اسفندیار را به دربار خواند و او چون بدربار رفت، مورد سرزنش و اتهام قرار گرفت. هر چه هم که اسفندیار لابه کرد و به پدرش گفت که هیچگاه چنین قصدی نداشته، شاه  با هم رایی موبدان که چاپلوسی شاه را می کردند درجا در همان دربار او را محاکمه کرد و به بند کشیده و به دژگنبدان فرستاد تا در آنجا زندانی شود. گشتاسپ ادعا می کرد:

پدر زنده و پور جویای گاه                 ازین خام ‌تر نیز کاری مخواه

(ماجرای خودش و لهراسب را فراموش کرده بود)

جهاندار گفتا که اینک پسر                 که آهنگ دارد به جای پدر

ولیکن من او را به چوبی زنم              که گیرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس                    ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده ‌خوی             مرا مرگ تو کی کند آرزوی؟

ندانم گناهی من ای شهریار                 که کردستم اندر همه روزگار

به جان تو ای شاه گر بد به دل             گمان برده‌ام پس سرم بر گسل

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست          تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش             مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آورید                مر او را ببندید و زین مگذرید

به پیش آوریدند آهنگران                    غل و بند و زنجیرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان         نجنبید بر شهریار جهان

(در دربار خودکامگان چاپلوسان گرد می آیند. چاپلوسان کی از خودکامگان انتقاد کنند؟ دربار ضحاک نیز چنین بود)

ببستند او را سر و دست و پای            به پیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار                   که هرکش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش               بفرمود بسته به در بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر                      دونده پرنده چو مرغی به پر

فراز آوریدند پیلی چو نیل                  مر او را ببستند بر پشت پیل

چو بردندش از پیش فرخ پدر              دو دیده پر از آب و رخساره‌تر

فرستاده سوی دژ گنبدان                    گرفته پس و پیش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار                ستون آوریدند ز آهن چهار

به کرده ستونها بزرگ آهنین               سر اندر هوا و بن اندر زمین

مر او را برانجا ببستند سخت              ز تختش بیفگند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس‌اند مرد                  گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زیستی               زمان تا زمان زار بگریستی

پس از آن گشتاسپ بطرف زاولستان به راه افتاد تا مردمان آنجا را به کیش زرتشتی دعوت نماید. بنظر می رسد که  گشتاسپ در آنجا در این امر تا اندازه ای نیز کامیاب بوده است زیرا نام بخشهایی از زاولستان را جزو سرزمینهای آریایی یاد شده در اوستا کتاب مقدس زرتشتیان میابیم.

هنگامی که ارجاسب تورانی و لشکریانش به ایران حمله می کنند، گشتاسپ در زابلستان نزد خاندان سام میهمان بود و در آنجا به تبلیغ آئین نو می پرداخت.

با در بند بودن اسفندیار و نبودن گشتاسپ، ارجاسب و لشکریان تورانی موفق شدند که  به بلخ وارد شده و پس از کشتار زیاد و از میان بردن لهراسب پیر در میدان جنگ، دختران گشتاسپ را که خواهران اسفندیار و نوه های لهراسپ بودند به اسارت گرفته و با خود ببرند.

چون در زابلستان این خبر به گشتاسپ رسید او برای رویارویی با تورانیان به بلخ بازگشت و جنگ با ارجاسب را تا اندازه ای هم به پیش برد ولی سرانجام سپاه ارجاسب و تورانیان بر او پیروز گشتند و گشتاسپ در کوهی به محاصره افتاد، سی و هشت پسرش را در جنگ از دست داد  و امیدی نیز به نجات یافتن از این مهلکه نداشت.

او در میان گروه نشسته و پرسید اکنون در این حالت سهمگین چه باید کرد؟  جاماسپ یکی از بزرگان و وزیر او به او یادآوری کرد که پسرش اسفندیار که در بند است، می تواند چاره بسیار خوبی برای مبارزه با تورانیان باشد و از پیشرفتهای ایشان نه تنها جلوگیری کند بلکه پس براندشان.

گشتاسپ که تا حالا از دربند بودن پسرش خوشنود بود زیرا می اندیشید تا زمانی که او در بند باشد خطری نیز متوجه تاج و تخت او نمی گردد، حالا که هم خودش و هم تاج و تختش در خطر هستند به یکباره تغییر لحن داده و می گوید:

جهاندیده جاماسپ را پیش خواند          ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان                  بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

که باشد بدین بد مرا دستگیر؟              ببایدت گفتن همه ناگزیر

چو بشنید جاماسپ بر پای خاست          بدو گفت کای خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود                    بدین گردش اختران بگرود

بگویم بدو هرچ دانم درست                ز من راستی جوی شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی               که هم راست گویی و هم راه‌ جوی

بدو گفت جاماسپ کای شهریار            سخن بشنو از من یکی هوشیار

تو دانی که فرزندت اسفندیار               همی بند ساید به بد روزگار

اگر شاه بگشاید او را ز بند                 نماند برین کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی        بجز راستی نیست ایچ آرزوی

به جاماسپ گفت ای خردمند مرد         مرا بود ازآن کار دل پر ز درد

که اورا ببستم بران بزمگاه                 به گفتار بدخواه و او بیگناه

همانگاه من زان پشیمان شدم               دلم خسته بد، سوی درمان شدم

اگر او واقعا همان موقع از این کار خود پشیمان شده بود، پس چرا اسفندیار را چندین و چند سال چنین خوار در بند و زنجیر نگاه داشته بود؟ چرا آزادش نکرده بود؟

گر او را ببینم برین رزمگاه               بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه

که یارد شدن پیش آن ارجمند؟             رهاند مرآن بیگنه را ز بند؟

بدو گفت جاماسپ کای شهریار            منم رفتنی کاین سخن نیست خوار

به جاماسپ شاه جهاندار گفت              که با تو همیشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود              شب تیره ناگاه بگذر ز رود

بگویش که آنکس که بیداد کرد             بشد زین جهان با دلی پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسی                   که بهره نبودش ز دانش بسی

چو بیداد کردم بسیچم همی                 وزان کردهٔ خویش پیچم همی

کنون گر بیایی دل از کینه پاک            سر دشمنان اندر آری به خاک

وگرنه شد این پادشاهی و تخت            ز بن برکنند این کیانی درخت

چو آیی، سپارم ترا تاج و گنج             ز چیزی که من گرد کردم به رنج

بدین گفته یزدان گوای منست             چو جاماسپ کو رهنمای منست

اسفندیار باز می گردد و جنگ را بسود ایرانیان به پایان می رساند و گشتاسپ می ماند و قول زیرکانه ای که در حضور جاماسپ و با سوگند خوردن  به اسفندیار داده  و هوس بیدار شده اسفندیار برای گرفتن تاج و تخت از پدر. اما گشتاسپ مکار برخلاف آنچه که قول داده بود و سوگند خورده بود از چیزی که به رنج (؟؟!!) گرد آورده بود، تنها همای (پرنده آورنده خوشبختی در اساطیر ایرانی) را به اسفندیار می دهد ولی تاج و تخت را نه.

از اینجا به بعد هما، نماد پرنده آورنده خوشبختی که خود نمادی برای ادامه پادشاهی می باشد دیگر در اختیار گشتاسپ نیست.

بدبختی اینجاست که در اختیار اسفندیار هم نیست. زیرا همای به عنوان تنها بخشی از تاج و تخت و گنج به اسفندیار داده شده و نه بهمراه تاج و تخت، از اینرو کارآیی خود را دیگر ندارد.

بد قولی و بد عهدی و دغل کاری را اینجا شاهد می گردیم که  تا به امروز هم ادامه دارد و تخم خوشبختی را در ایران می خشکاند. اینرا هر چه هم در داستان پیشتر می رویم، بیشتر متوجه می شویم.

ماجرا از این پس  دشوار می گردد. بیاد بیاوریم، لهراسپ خرد ورز از روی خردمندی نمی خواست که پادشاهی را به پسرش گشتاسپ  که هنوز خام و کارناشناس بود واگذار کند، پسرش نیز به نیرنگ قهرکردن و ترک دربار و ایران متوصّل شد و حتی در میان لشکریان قیصر سر حمله کردن به ایران را داشت.

همین پسر اکنون خود پدر گشته و در برابرِ  خواستِ  مشابه فرزندِ  خویش اسفندیار قرار گرفته است. خواستی که آغاز کننده و محرک اصلی آن خود گشتاسپ نیز بود. او می داند که اگر تاج را به اسفندیار وانگذارد پسرش همان روشی را پیش می گیرد که خود او در برابر پدرش برای بدست آوردن تاج پیش گرفته بود و این تا چه اندازه می تواند کارها را بر او دشوارکند.

خودش نیز این را کرده بود منتهی این کار او با کاری که لهراسب کرد یک تفاوت بسیار عمده و تعیین کننده داشت.

لهراسب نمی خواست به دلایل امور کشوری و مسئولیتی که در برابر باشندگان کشورش بعهده گرفته بود، تاج را به پسرش بدهد ولی سرانجام هم داد.

گشتاسپ عنوان می کند که می خواهد (یا دستکم ادعا می کند که می خواهد) به دلایل شخصی (در خطر بودن خودش و خطر از دست دادن تاج که محبوبترین موضوع در نزد او بود) تاج را به فرزندش بدهد ولی سرانجام هم پیوسته بدنبال یافتن بهانه و روشی است که از انجامش صرفنظر کند.  

از طرفِ  دیگر به نظر می رسد که میلِ  به تاج برتارک داشتن و بر سر تخت نشستن، در نزد اسفندیار موروثی بوده است. پدر اسفندیار تاجدوست بود، خودش در آغاز بدنبال تاج نبود ولی اکنون با پیمانی که پدرش با او گذاشته بود، تاج دوست شده است و آنرا از پدر می‌طلبد.

گشتاسپ چاره را در آن‌ دید که اسفندیار مشغول نگاه دارد. پس او را برای رهاندن خواهرانش که در روئین دژ اسیر بودند، به جنگ با تورانیان روان کرد. مقصد گشتاسپ اما بیشتر این بود تا با انجام این عملیات شاید اسفندیار شور تاجی که در سر دارد از سرش بدر آید و یا آنکه  دستکم در نبردها عمرش بسر آید. در طی این عملیات آزاد سازی خواهران، ماجراهای هفت خوان اسفندیار پیش آمدند.

اسفندیار شاهزاده دلیر و جسوری بود که  کارهایِ  پهلوانی و قهرمانیِ  خویش را خیلی‌ زود آغاز کرده بود. اینک او آماده رفتن به هفت خوان خود بود. در نخستین خوان اسفندیار با دو گرگ بسیار تنومند می جنگد و هر دو را از میان می برد. چیزی که در بازگفت داستان خوان نخست جالب است همانا نیایش اسفندیار پس از کشتن دو گرگ است. فردوسی برای ما می نویسد:

سراسر به شمشیرشان کرد چاک          گل انگیخت از خون ایشان ز خاک

فرود آمد از نامور بارگی                   به یزدان نمود او ز بیچارگی

سلیح و تن از خون ایشان بشست          بران خارستان پاک جایی بجست

پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد         دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

همی گفت کای داور دادگر                 تو دادی مرا هوش و زور و هنر

تو کردی تن گرگ را خاک جای          تو باشی به هر نیک و بد رهنمای

رخ سوی خورشید کرد. خورشید نماد میترا یا مهر بود. بیاد آوریم که اسفندیار و گشتاسپ و دربار گشتاسپ اکنون زرتشتی بودند و طبیعی تر بنظر میرسید که اسفندیاری که برای گسترش دین زرتشتی به سرزمینهای دیگر فرستاده می شود، خود به سمت اهورا مزدا نیایش کند. اما واقعیت اینست که مهر در دین زرتشتی هم ستایش می شد. در آئین نو مقام میترا به پایه مقام اهورا مزدا نمی رسید ولی قابلیت ستایش شدن را داشته است.

با وجود این گشتاسپ بعدها اسفندیار را به بهانه مهرپرستی رستم  به جنگ او می فرستد. گشتاسپ همچنین می افزاید که از زمانی که ما زرتشتی شده ایم، خاندان زال به دیدار ما نیامده اند. فراموش نکنیم که گشتاسپ پیش از حمله ارچاسپ به ایران برای گسترش آئین نو به سمت زاولستان رفته بود و اگر کسی به آئین نو نمی گرائید، مسئله ای پیش نمی آمد. اکنون ولی ستایشگر مهر بودن برای گشتاسپ مسئله شده بود.

اینجا مشخص می گردد که اسفندیار نیز که رو بسوی خورشید کرده و او را داور دادگر می خواند، در واقع برای بدست آوردن تاج و تخت با پدرش هم آهنگی کرده و در مهر پرستی رستم بهانه ای برای جنگ کردن با او میابد.

اسفندیاری که در جایهای گوناگون خود به مهر سوگند می خود و رو بسوی خورشید کرده و او را نیایش می کند چنان در آرزوی خود برای بدست آوردن تاج غرق می شود که زمانیکه پشوتن با برادرش از رستم می گوید:

همه کار نیکوست زو در جهان            میان کهان و میان مهان

همی سر نپیچد ز فرمان تو                 دلش راست بینم به پیمان تو

تو با او چه گویی به کین و به خشم؟      بشوی از دلت کین و از خشم چشم

پشوتن خیلی روشن از بد گفتاری برادرش اسفندیار در برابر رستم شکایت می کند و اسفندیار که قافیه را باخته می بیند بلافاصله به ماجرا حالت مذهبی می دهد تا فرای شکایت و انتقاد قرار بگیرد:

یکی پاسخ آوردش اسفندیار                که بر گوشهٔ گلستان رست خار

چنین گفت کز مردم پاک‌دین                همانا نزیبد که گوید چنین

گر ایدونک دستور ایران تویی            دل و گوش و چشم دلیران تویی

همی خوب داری چنین راه را             خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت             همان دین زردشت بیداد گشت

که گوید که هر کو ز فرمان شاه           بپیچد به دوزخ بود جایگاه

مرا چند گویی گنهکار شو؟                 ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم؟        که از رای و فرمان او پی کنم

اینجا اسفندیار آسمان و ریسمان را بهم می دوزد تا برادر را خاموش کند. گاهی دین زرتشت بی داد می گردد و گاهی نیز چون کسی از فرمان شاه سر بپیچد به دوزخ گرفتار می شود. معلوم نیست که گشتاسپ اینجا خداست یا اهورامزدا؟ و اصلا اهورامزدا کی چنین فرمانی داده که به زاول بشو دست رستم ببند؟

افزون بر ایرادات بالا که به گفته های اسفندیار می توان گرفت، گفتن اینکه خاندان زال و خصوصا رستم از زمان زرتشتی شدن ما به پیش ما و درگاه ما نیامده اند و فرمانبر نیستند تهمت تازه ای از این دست نبود که به این خاندان می زدند. پیش از آنهم کیکاووس ( فردوسی در چند جای گشتاسپ را از خاندان کاووسیان نامید) همین اتهام را به رستم زده بود. رستمی که برای او می جنگید و تاج و تختش را پاسداری می کرد. بیاد بیاوریم که هنگام حمله سهراب به ایران در جائی کیکاووس که به گفته نامداران سپاه ایران که می خواستند گودرز را برای وساطت به نزد رستم بفرستند، شاه دیوانه بود زیرا که رستم را رنجانده بود و با وجود این گستاخانه ادعا می کرد:

کجا گنجد او در جهان فراخ                          بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

شنیدی که او گفت کاووس کیست؟                  گر او شهریارست پس طوس کیست؟ 

کجا باشد او پیش تختم به پای؟                       کجا راند او زیر فر همای؟

ولی رستم با وجود این برای  پاسداری از مرزهای ایران و حفظ  تاج و تخت کیکاووس به جنگ رفت و ناآگاهانه پسر خویش را هم کشت. اکنون گشتاسپ نیز به جرم همین اتهامات بی پایه پسر خویش را به جنگ رستم می فرستد، تنها برای اینکه تاج را چند صباحی بیشتر بر تارک خویش نگاه دارد.

ادامه دارد