جستجوگر در این تارنما

Sunday 24 November 2013

تاثیرات اسطوره اسفندیار و اسطوره ایکاروس بر جوامعشان

در بخشهای ایکاروس  و  اسطوره اسفندیار  و اسطوره اسفندیار بخش دو  و  اسطوره اسفندیار – بخش پایانی  به صورت  بسیار کوتاه به داستانهای آنها پرداختم. داستانِ  اسفندیار و سرانجامش  اگر از زوایایِ  گوناگون به آن نگریسته شود می تواند آموزنده، جالب و دلچسب باشد.

نخست این شخصیتِ  خودِ  اسفندیار است که در گذشتِ  زمان با تعبیر و گونه‌هایِ  مختلف بر ما عرضه گشته و از اینرو نیز برداشت‌هایِ  گوناگونی را در ما سبب می شوند. برای رسیدگی به سبب این تغییرات شخصیت عرضه گشته اسفندیار و دیگر اسطوره های عمدتا مذهبی ایران باستان، نوشتاری جداگانه نیاز می باشد و در حوصله این مقاله نمی گنجد. تنها می توان گفت که بلی این تعابیر گوناگون در مورد شخصیت اسفندیار در مقاطع زمانی گوناگون وجود داشتند.

تعریفِ  متونِ  زرتشتی نخست، از او پهلوانی آرمانی‌ را عرضه می‌کند که پسرِ  شاهی‌ پشتیبانِ  دین است و از اینرو نیز نظر کرده خودِ  زرتشت می باشد، تعاریفی که بدین طریق برایِ  ما باقی‌ گذاشته شده اند همگی‌ موید این امر می باشند. متون زرتشتی بجای  مانده برای ما، تعابیر دینی هستند و شگفت انگیز هم نمی باشد که تنها از یک زاویه به شخصیت و کنش اسفندیار بنگرند.

تعاریفی که از متون غربی سده های  باستان به ما رسیده اند هر چند که با حقیقت و روح اسطوره اصلی مطابقت کامل ندارند اما موید دو چیز می باشند. یکی اینکه گشتاسپی وجود داشته و دیگر اینکه کنش و شخصیت بازگفته شده و تعریف گشته از او  بدور از کنه شخصیتی که در گاثاها (سروده های خود زرتشت) از او بیان شده، نمیباشد.

از سویِ  دیگر بیانِ  همین داستان در شاهنامه فردوسی می باشد که گرچه مبنایِ  خود را از خدای نامک که نبشته موبدان بوده گرفته اما  سبب‌ها و ریشه  وقایع را به گونه دیگری بیان می‌کند که به تاریخ و طبیعتِ انسانها در گذشته نه چندان زیاد دورتر از زمان فردوسی بیشتر مشابهت دارد تا متون باستانی منابع زرتشتی نخستین.  تجربه های تاریخی ایرانیان رستم ها و اسفندیارهای اینچنینی چندی را از دورانهای ساسانیان بیاد داشت. در رستم میتوان سورنای اشکانی و یا بهرام چوبین ساسانی را یافت و در اسفندیار و گشتاسب هم میتوان خسروپرویز ساسانی را مشاهده نمود. 

هیچکس نمیتواند با قاطعیت بگوید که آیا اسفندیاری در زمان زرتشت وجود داشته یا نه‌  و اگر وجود داشته تا چه اندازه اعمالی که به او نسبت می دهند، میتوانند آرمانی و تخیلی‌ باشند یا واقعی. ولی‌ یک چیز را می توان با قاطعیت بیان نمود و آن اینکه نحوه و شکل اخیر داستانهایِ  بازگو شده از این دست به گونه‌ای بیانگرِ تمایلات و اندیشه‌ها و نگرشهایِ  ما هستند و ما بگونه‌ای آنها را الگوی رفتارهای اجتماعی و فردی خود قرار می دهیم یا اینکه دوست داریم که قرار دهیم و برای رسیدن به این آرمانها و الگوها کوشش هایی هم می کنیم.

شاید هم بتوان نقش اسفندیار را از این سبب که  محبوب گشت و الگو قرار گرفت تاحدی  با نقش الگویی سرنوشتِ دایدالوس پدر ایکاروس مقایسه کرد ولی بایستی تضاد‌هایِ عملی‌ میا‌‌نِ آخرین شخصیت های روایت شده از آنها را  نیز برشمرد.

قدرِ  مسلم اینستکه تهداب و بنمایه این دو اسطوره در این دو گوشه جهان تا به امروز به گونه‌ای بر رفتار و خویِ  مردمان آنها تاثیر گذاشته است. چیزی که اما این میان بسیار با اهمیت بنظر می رسد نحوه بازخوانی و تفسیر کارها و اعمال ایندو شخصیت اسطوره ای در دو فرهنگ می باشد. در اولی با تکیه به اصل سلسله مکرر پالایش و بهبود (که در آن نقد خود منتقد نیز اصل و رواست)، کوشش گردیده تا کارهای یک شخصیت را به چالش کشیده و از آنها نتایج اجتماعی وفلسفی بگیرند تا راه برای یک گام به پیش رفتن جامعه هموار گردد. در دومی ولی ما نقطه مقابلش را می بینیم. شخصیتی بخاطر کارهایی که کرده و در زمان خود به دلایلی  مورد تایید و ستایش گروهی و طبقه ای بوده، تکریم و تعریف می شود ولی هیچکس بخود اجازه نمی دهد تا به نقدش بکشد. فردوسی نیز بصورت غیرمستقیم اینکار را می کند. کلا فردوسی بخاطر اهداف دیگری که داشته خود را به میان دایره نقد و بحث مستقیم نمی اندازد ولی ایرادات و اشارات حاشیه ای و غیرمستقیم خود را که عمدتا نیز درست می باشند، بیان میدارد.

در داستانِ  ایکاروس، همه چیز بر طبقِ  میلِ  پدر انجام میگردد و ایکاروس را زمانِ  زیادی برایِ  کسبِ تجربه باقی‌ نمی ماند. پدر تجربه دارد اما خودمحور بین است. عاقبتِ  ماجرا نه خوشایندِ  پسر است و نه‌ پدر.

ایندو که در برابرِ  واقعیات قرار گرفتند، بهایِ  گزافی پرداختند (یکی‌ جانش را از دست داد و دیگری پسرش را) ولی‌ باز هم این غم و اندوه از دست دادن فرزند باعث نگردید که دایدالوس گذشته خود را بررسی نکرده، پشیمان نشده، روشهایِ  خود را به صورتِ  عملی‌ و نه‌ شفاهی به روز و‌ مبدل نکرده، و کوشش ننماید تا اشتباهات خود را تا حد امکان جبران کند.  دایدالوس دیگر پس از مرگ پسرش به کسی‌ رشک نمی‌برد و حاضر بود که هنرش را که انحصارش و در نتیجه قدرتش بود به شاگردانش بیاموزد.

دایدالوس فهمید که حقیقت وجود دارد، از آن نباید دور شد ولی نزدیکی بیش از حد هم اگر طاقتی در کار نباشد، مرگ آور است و با وسایل موجود ( وسایل موجود برای شرایط دایدالوس بصورت الگویی و مقایسه ای) این نزدیکی امری ناشدنی و بدفرجام میباشد. دایدالوس پرمایه و پراستعداد که عمری را در فرار و گریز از واقعیات موجود و پنهان کردن دانش خود بسر برده بود و بارها بقول امروزیها زرنگی کرده بود، دریافت که بایستی چیزی را عوض کرد و آن چیز هیچ چیز دیگری نبود جز خودش و روشهایش. این تغییر روش و شیوه اما به نفی حقیقت و یا دگرگونه جلوه دادنش نینجامید.

اسطوره ایکاروس و دایدالوس به انسان غربی یاد داد که بایستی یا ساکن ماند (ساکن ماندن یعنی در گذر زمان از دیگران پس افتادن) و یا اگر نمیخواهی ساکن بمانی و پیش بروی، بایستی وسایلش را فراهم سازی. پیشتر نمیتوانی بروی مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. دایدالوس از تجارب منفی و مثبت خویش فرا گرفت که منطقی تر، راحت تر و بادوامتر همانا تقسیم نمودن منطقی با دیگران است و از اینرو توانست نسبت به سابقش الگوی کاملتری برای انسانهای یونانی گردد.

در مورد اسطوره بازمانده از اسفندیار وضع چگونه است؟

نوه لهراسب و فرزند گشتاسب از پدر و پدربزرگ خود چیزی فرانگرفت بجز ادامه دادن همان راه و روش آنها. او از دیگران شنیده و نیز خود دیده که راه آنها (تلاش برای رسیدن به تاج) چه دردسرهایی دارد ولی بازهم بهمان راه  ادامه میدهد. اما این اسفندیار تعریف شده در متون زرتشتی نخستین نیست. بنظر میرسد که اینجا جامعه اسطوره را الگو قرار نداده  بلکه این اسطوره است که در گذر زمان مجبور گشته تا از جامعه خود الگوبرداری کند

در تعابیر و تعاریف جدیدتر، پدر اسفندیار (گشتاسب) خود دیده و تجربه کرده که جلوگیری خودخواهانه  از رشد طبیعی و روند طبیعی به چه مشکلاتی منتهی خواهد شد. گشتاسپ خودش حاضر بود که برای رسیدن به تاج در معیت لشگری بیگانه به کشور خود حمله کند. همان کشوری که برای بیشتر متحد کردنش (در واقع برای نگاهداشتن تاج خودش) پسان حاضر شده بود که دین بهی را بپذیرد و بدینگونه ائتلاف  ابتدایی میان دین و دولت را بوجودآورد. الگویی که پسان توسط ساسانیان بگونه ای تند و متکی بر منافع، دنبال گردید. داستان اسب گشتاسپ و چهار پای جمع شده او به زیر شکمش و شیوه مداوای او نیز بیشتر به افسانه میماند تا واقعیت.

گشتاسپ هم در جوانی از پدرش انتظار داشت که تخت را ترک کرده و تاج را به او واگذارد اما همو بعنوان پدر حاضر نبود که روش خود را در برابر خواسته مشابه پسرش دگرگون کند و او را به جنگ جهان پهلوان خود می فرستد که هرکدام که کشته شد، درواقع عمدتا سودی موقتی تنها برای خود او خواهد داشت. میل به داشتن تاج نزد گشتاسپ چنان زیاد بود که زمانیکه در دربار قیصر و داماد قیصر بود به امید اینکه پس از قیصر بتواند بر جای او بنشیند زمانیکه برادرش زریر به دربار قیصر آمد و اصل و نسب گشتاسپ را بازگفت، گشتاسپ خاموش مانده بود و از ایرانیان هیچ نکرد یاد. این قیصر بود که دادگرانه به قائله خاتمه داد و از باژخواهی از ایران چشم پوشی کرد و گشتاسپ و همسرش را به ایران فرستاد.  بنا براین اگر سروده های فردوسی را با قاعده کنار هم قرار دهیم در میابیم که این میل به قدرت به مرور زمان و حتی پس از دوران نسبتا دراز شاهی در گشتاسپ شاهنامه ای اصلا کم نگشته بود و از اینرو بود که حاضر بود حتی فرزند خویش را به ماموریت های خطرناک بفرستد تا مگر از میان برود و کسی داعیه تاجش را نداشته باشد. به پیامدها هم توجهی نداشت. اسفندیار اما نه تنها از بین نمی رود که روئین تن هم می شود. از اینرو فرزند را به بهانه زرتشتی نبودن رستم به جنگ با او می فرستد. اینکه زمان کوتاهی پس از ماجرای رستم و اسفندیار هم پادشاهی کیانی از میان می رود و هم خاندان نریمان و عصر پهلوانان در حساب احتمالاتش نیامده و گویی اهمیتی هم برایش ندارد. شبیه همین ماجرا را ما در زمان ساسانیان و در شخص خسروپرویز می بینیم.

پیشتر گفتم که اسفندیار مانند رستم به هفت خوان رفت. برخی کسان هفت خوان اسفندیار را با هفت خوان رستم برابر می گذارند ولی من اصلا چنین باوری ندارم. ماهیت و دلیل آغاز و انجام ایندو هفتخوان را نمی توان برابر با هم دانست. رستم را پدرش تک و تنها برای نجات جان شاه که نماد پیوستگی ایرانیان است و همراهانش به  مازندران فرستاد تا ایشان را آزاد نموده و با خون جگر دیو سپید که در چشمانشان می ریزد، اینان را بینا نماید. در اینجا بازهم صحبت از بینایی است. کدام بینایی؟ ما می دانیم که گذشتگان ما بدلایلی از جمله بدلیل شرمناک بودنشان خیلی علاقه داشتند در لفافه صحبت نمایند.

اسفندیار در شاهنامه ولی با لشکر و بهوای گسترش دین بهی به اقصی و کنار گسیل میشود تا که یا هوای سلطنت از سرش بیرون رود و یا اینکه جان از تن تاج طلبش. از اینرو دلایل و روش و هدف از انجام دو هفتخوان را نیز نمی توان با هم برابر شمرد.

حال بنگریم به اینکه پس از اسفندیار وضع چگونه شد؟ آیا نسل بعدی چیزی از این داستانها آموخته بود؟

بهمن پسر اسفندیار نیز از بازگشتن بینایی چشم دل پدرش در دقایق آخر چیزی فرا نگرفت. او نیز پس از مرگ رستم و در واقع برای بدست آوردن سرزمین زاولستان و سیستان (بنا به راویات اسطوره) یادش رفت که دست پرورده  خود رستم بوده  و :

سواری و می خوردن و بارگاه               بیاموخت رستم بدان پور شاه

بهر چیز بیش از پسر داشتن                 شب و روز  خندان به بر داشتن

و با وجود این بهمن اسفندیار پس از مرگ رستم با یافتن بهانه ای بلافاصله به زاولستان لشگر کشیده :

چو بهمن به تخت نیا بر نشست              کمر با میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد                   همان کشور و مرز بسیار داد

یکی انجمن ساخت از بخردان               بزرگان و کار آزموده ردان

چنین گفت کز کار اسفندیار                   ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان                    هرانکس که هستید روشن‌روان

که رستم گه زندگانی چه کرد                 همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان                 نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون         جز از کین ندارم به مغز اندرون

اینجا دیگر هیچ صحبتی از به روز کردن شخصیت و اندیشه در میان نیست. فراگیری از تجارب پیشینیان اصلا مطرح نیست.  اینجا  کسی  از کاری که خود کرده و یا بستگان نزدیکش کردند و نتایج را برای او باقی گذاشتند نادم و پشیمان  نمی شود بلکه منتظر فرصتی می نشیند تا با شیوه نوین تری و با ابزارهای دیگری بهمان کارهای پیشینیان خود ادامه دهد. پیوسته هم دلیلی ظاهری برای اینکارها پیدا میشود. یا گسترش دین بهی است و یا انتقام خون پدر را خواستن و یا هزار چیز دیگر. جز از کین ندارم به مغز اندرون ! ! !  اتفاقا اینجا را دروغ نگفته. به مغز اندرونش چیز دیگری نیست. بازنگری، دوستی و آرامش جستن، به روز مناسبات و بهبود روابط اینها هیچکدام به نزدیکی مغز هم نمیآیند، چه رسد به بدرون آن بروند و مطرح گردند. چشم دل بر روی حقیقت بسته می ماند تا زمانیکه دل دیگر نتپد.

در الگوی یونانی پدر پسر را از دست میدهد و آرام میشود و ملایم. پدر معتقد میشود که انحصارطلبی ره به رهایی از مشکلات نخواهد برد.

در الگوی ایرانی چند نسل پشت سر هم از میان میروند و چیزی دگرگون نمیشود. بمحض اینکه آشوبها به صورتی فروکش کردند، پیروزان ماجرا چونان  بهمن اسفندیار دوباره به همان آشوبهای پیشین به سود خود دامنه می زنند. یعنی این آشوب و کشش هیچگاه تصمیم ندارد که فروکش کند. تنها زمانیکه آشوبها بصورت برهه ای پایان یافتند است که پیروزان کمی استراحت می کنند تا بتوانند به گاه دیگر، در جای دیگر و بمناسبتی دیگر همان کارها را آغاز نمایند. معضل انحصار و انحصارطلبی باقی می ماند و بدنبال طرحی نو است تا در آن خلیده و ادامه بقا داشته باشد. تنها پس از آن است که کمی آرامش میابد، همچون بهمن اسفندیار پس از ویران کردن سیستان :

چو شد کوه بر گونهٔ سندروس                ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کینه‌خواه                   کزانجا برانند یکسر سپاه

هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای                   تبیره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ایران نهادند روی                 به گفتار دستور آزاده‌خوی

سپه را ز زابل به ایران کشید                به نزدیک شهر دلیران کشید

برآسود و بر تخت بنشست شاد               جهان را همی داشت با رسم و داد

به درویش بخشید چندی درم                  ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان؟              چه پروردگان؟ داغ دل بردگان

استاد سخن در دو بیت آخر کل چیزی را که من می خواهم بگویم، هزار سال پیش خیلی روانتر و ساده تر بیان کرده است. تنها بایستی درکش کرد.

در الگوی یونانی همانطور که در نخستین بخش نوشتم : دایدالوس بواسطه هنر و خلاقیتی که داشت مورد توجه بزرگان عصر خویش قرار گرفته و از الطاف ایشان بهره مند میشد....هرچند که دایدالوس هنرمند کامیابی بود اما به همان اندازه نیز بدیگران حسادت میورزید و خودنگر مینمود.......دایدالوس می خواست که پردیکس خویشاوند خویش را بکشد تا رقیبی نداشته باشد. اما در پایان سرگذشت دایدالوس ما با دایدالوس دیگری را مواجه می شویم. او حالا دیگر حاضر است تا هنرها و دانش خود را به دیگرانی که خویشاوندانش نیز نیستند، بیاموزد.

در الگوی ایرانی پسرها بعد از پدرها به همان نابخردیهای پیش ادامه میدهند و بهایش را دیگران باید بپردازند.                 


 اسطوره چیست؟

در مورد اسطوره ها بسیار کسان، بسیار زیاد، بسیار زیبا نوشته اند. اما دگرها شنیدستی، اینهم شنو.

کوتاه کنم سخنم را،  اسطوره ها به گمان من پیام‌های اجتماعی آشکار و نهان نیاکان هستند که در دل تاریخ  به گونه ای نیمه واقعی یا تخیلی اتفاق افتاده اند ودر قالب داستانهایی زیبا و گیرا  برای خاطره تاریخی نسل‌های بعد نگاهداری می شوند.

جان هینلز در کتاب شناخت اساطیر ایران، برگردان استادان بزرگ بانو ژاله آموزگار و شادروان احمد تفضلی بدینگونه تفسیرش کرده است : " کل اسطوره بخشی از تاریخ است، زیرا اسطوره دیدگاههای انسان را در باره خود او و جهانش و تحول آن در بر دارد. این مطلب به ویژه در مورد اساطیر ایرانیان صدق میکند، زیرا اسطوره های آنان درباره آفرینش و بازسازی جهان تفسیرهایی است از فرایند تاریخ جهان یا تفکراتی است در باره این فرآیند".

آقای دکتر ابوالقاسم اسمائیل پور  میگوید : "اسطوره عبارت است از روایت یا جلوه ای نمادین در باره فرشتگان، ایزدان، موجودات فوق طبیعی و بطور کلی جهانشناختی که یک قوم  بمنظور تفسیر خود از هستی به کار می بندند، اسطوره سرگذشتی راست و مقدس است که در زمانی ازلی رخ داده و بگونه ای نمادین، تخیلی و وهم انگیز میگوید که چگونه چیزی پدید آمده، هستی دارد یا از میان خواهد رفت و در نهایت اسطوره به شیوه ای تمثیلی کاوشگر هستی هست. به عبارتی اسطوره بینشی شهودی است."

اگر این امر را بپذیریم که اسطوره ها در حقیقت برداشتهای آرمانی ما از شخصیتهای حقیقی / داستانی در ماجراهای گذشته و دیدگاههای آرمانی ما از تحولات تاریخی مان میباشند که ما پیوسته کوشش می کنیم با آنها در رابطه مانده و به آنها وفادار باقی بمانیم، آن گاه این کوشش انسانها که در گذر تاریخ و با گذشت زمان خواسته ها و آرزوهای خود را به اسطوره ها و تعابیر آنها افزون می نمایند، گرچه ناخوشایند و غیرمنطقییست ولی تا حدی هم قابل فهم می باشد. بعبارتی دیگر یک ملت می تواند نقشی را که یک شخصیت اسطوره ای داشته است بنا به میل و نیاز روانی خود به روز کند. اینرا می توان بدینگونه نیز عنوان نمود که چون نمی توانی ( یا حقیقتا نمی خواهی ) مانند شخصیتی اسطوره ای شوی پس او را شبیه  خود بساز.

استاد مهرداد بهار اسطوره شناس بزرگ در گفتگویی با استاد ابوالقاسم اسمائیل پورعنوان می کند:

اساطیر یک مجموعه واحد و ثابت نیستند بلکه مجموعه ای متحول زیر تاثیر تحولات اجتماعی در دوران مختلف می باشند. پس اساطیر ایران را هم نمی توانیم این طور توجیه بکنیم. به گمان من، مقطع ساسانی از نظر مسائل اجتماعی توجیهاتش با اوستای جدید فرق می کند. اما یک مسئله کلی را می توان گفت و آن این است که تحول اساطیر هر قوم معرف تحول شکل زندگی، تحول ساختارهای اجتماعی، تحول اندیشه و دانش انسان (هایش) است. اگر فکر می کنید که تحول اساطیر تنها وابسته به تحولات طبقاتی است، این طور نیست. ده ها و شاید صدها عامل متفاوت روی هم باید جمع شوند تا بتوانند مسائل را تغییر دهند. مثلا رشد آگاهی انسان. انسان طبیعت را هر روز بهتر می شناسد. تاریخ تمدن انسان نشان می دهد که شناخت ما از طبیعت، انسان و جامعه مرتب تغییر می کند. البته گاه این روند کند است، گاه به حدی کند است که در حد توقف می باشد و گاه نیز شتابناک، اما در هر حال در دراز مدت معمولا می توان از این تحول سخن گفت.

تغییر شناخت فورا در اساطیر منعکس می شود. انسان در اواسط هزاره ی نخست پیش از میلاد به نجوم دست پیدا می کند. پیش از آن آگاهیهای نجومی خیلی ابتدایی هستند. در این زمان است که ریاضیات مصری و نجوم بین النهرینی با هم جمع می شوند، انقلاب عظیمی در زمینه نجوم به وجود می آید، تاثیرش فورا در جهان خدایان اسطوره های آسیای غربی ظاهر می شود. خدایانی که تا آن موقع روی کوه المپ و البرز و جاهای دیگر ساکن بودند، به اعماق آسمان و سیارات بالا می روند، سرنوشت انسان که در دست بت ها و خدایان زمینی بود، به دست سیارات داده می شود. سیارات خدا می شوند و قادرند که سرنوشت ما را عوض کنند. اگر کسی کارهای روزمره را می خواست انجام دهد، مثلا ازدواج، جنگ، سفر و غیره از منجم باشی طالع کار خویش را می پرسید. پس می بینید که چگونه شناخت و دانش تازه در تفکر اسطوره ای انقلاب به وجود می آورد. یا ابزار کار جدید را در نظر بگیریم. هنگامی که ابزار جدید به وجود می آید. خدایانی که ابزار ابتدایی داشتند دارای ابزار نو می شوند. خدایانی که مثلا با یک چوب نوک تیز زمین را شخم می زدند، پس از اختراع خیش توسط انسان، صاحب خیش می شوند.

ساختارهای اجتماعی – طبقاتی هم در اساطیر منعکس می شود. هنگامیکه بردگی در جامعه به وجود می آید، این اسطوره شکل می گیرد که خدایان انسان را خلق می کنند برای این که بردگی خدایان را بکنند و انسان برده ی خداوندان می شود. این درست همزمان است با دوران بردگی در بین النهرین. تردیدی نیست که در هر دوره ی اجتماعی ساختارهای اجتماعی، ابزار نو، دانش جدید، موقعیت های جغرافیایی تازه، همه در اسطوره ها منعکس می شوند.

شاید نیز از همینرو میباشد که گاهی از یک اسطوره و قهرمانی هایش تعابیر و روایات گوناگونی به ما رسیده است و تشخیص اینکه کدام روایت و تعبیر به داستان نخستین نزدیکتر است را برای ما دشوار ساخته است. گاهی نیز اسطوره ها ماهیت اسطوره ای خویش را از دست می دهند و تنها بگونه حماسی ظاهر می شوند تا بتوان آسان تر به روزشان کرد. به این سبب است که ما با گشتاسپ و اسفندیار حماسی در شاهنامه بیشتر روبرو هستیم تا گشتاسپ اسطوره ای.

اما به گمان من چیزیکه همزمان تشخیصش مشکل نیست همانا یافتن رابطه میان روایات متداول و شخصیت حاضر اجتماعی یک ملت میباشد. بدینگونه که میتوان از روایات باقی مانده از اسطوره های یک ملت به کنش و شخصیت اجتماعی و خواست و تمایلات درونی مردمان آن ملت تا حدی پی برد.

هنر  فردوسی تنها به زنده نگاه داشتن زبان فارسی و روح دوباره  دمیدن در قالب شخصیت تاریخی مرده ایرانیها محدود نمیشود بلکه یکی از بزرگترین هنرهای فردوسی را بایستی وفادار ماندن به محتوای روایاتی دانست که به او رسیده اند و بدون دستبردی به آنها بردن، بازگو کردن دوباره آنها. گاهی پیش می آید که فردوسی روایات رسیده به او را روا نمی داند و بازگو کردن آنها را بدانگونه که به او رسیده اند، نمی پسندد و تغییرشان می دهد ولی بلافاصله در ابتدای همان روایت این موضوع را با خواننده خویش در میان می گذارد و از او می خواهد که خود نیز روایت پیشین را بخواند و خود به این نتیجه برسد که کدام تحریر و تعریف را بیشتر می پسندد و درست می پندارد.

هدف فردوسی بالا بردن سطح توانایی فرهنگ مردم بود توسط  آگاهی دادن به آنها و هدایتشان به سوی به روز کردن مکرر این آگاهیها و مقایسه نمودنشان با روایات پیشین در فرهنگ خودی و روایات مشابه در فرهنگهای دیگر. بر فردوسی نباید پوشیده بوده باشد که روایات ومعانی آنها و روابط روایات با مردمی که در گذر زمان کامل تر می شوند، تغییر می بابند و از اینروست که می نویسد چون با دانش به روز زمان خود به داستانها می نگری فراموش مکن که اینها در چه زمانی و چه محیطی و چه سطح آگاهی ساخته شده و سینه به سینه نقل گردیده اند تا به ما رسیدند. از اینروست که می گوید:

خردمند کین داستان بشنود                    بدانش گراید، بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یادآوری                   شود رام و کوته کند داوری

این روایات یا به گفته یونانی هیستوریا هستند که شخصیت های حقیقی و حماسی را برای ما زنده نگاه داشته و کارهایشان و اهدافشان را به یادمان می آورند. تفسیر روایات یا هیستوریا در گذشت زمان برای ما اسطوره ها یا میتولوژی ها را می سازند.

شخصیتهای اسطوره ای بمرور مبدل به مشترکات تاریخی حماسی ما با یکدیگر می شوند که با زنده نگاه داشتنشان در اذهانمان ریشه ها و تجارب مشترک خود را جستجو کرده و برای یافتنش آنچنان که استاد توس می گوید به معانیشان نیاز داریم. تنها اسطوره را تجربه کردن کافی نیست. اینکه معنای آن چیست و با چه و کجا و در چه موقعیتی می توان قیاسش کرد نیز پر اهمیت است.


 






No comments: