جستجوگر در این تارنما

Monday 9 September 2013

یک قلبِ زیبا و کامل

مردی جوان در میدانِ  مرکزی شهری ایستاد و با صدایِ  بلند برایِ کسانی‌ که آنجا بودند و همچنین رهگذران گفت که او دارایِ  زیباترین و کاملترین قلبهاست.
مردم به دورِ  او گرد آمدند و قلبش را که از سینه بیرون زده بود، تماشا میکردند.  قلبی یکدست و صاف بدون هیچگونه عیبی که خیلی‌ هم منظم میزد.
همگی‌ این ادعایِ  مردِ  جوان را تائید کردند و او نیز با غرورِ تمام و خیلی‌ مطمئنتر از پیش با صدایِ  بلندتری شروع کرد از قلبِ  خود تعریف کردن.
ناگاه از میآنِ  جمعیت مردی پیر بیرون آمد و گفت : جوان، میدانی‌؟ قلبت زیباست ولی‌ نه‌ به زیبایی‌ِ  قلبِ  من.
جمعیت و همچنین مردِ  جوان به قلبِ  مردِ  پیر نگریستند. قلب مرتب و قوی میزد ولی‌ سطحِ  آن پر بود از زخمها. در برخی‌ از جایها تکه‌ای از قلب را برداشته  و در عوضِ  آن تکهِ  دیگری گذشته بودند. اما این وصله‌ها کاملاً به اندازه هم نبوده و درست به هم نمیخوردند بطوریکه لبه‌هایِ  آنها نتوانسته بودند درست به هم جوش بخورند.
دقیقتر بگوییم در برخی‌ جایها گودالهایی بوجود آمده بودند که در آنها جایِ  خالی‌ِ  بخشی از قلب به چشم میخورد.همگی‌ مات  و مبهوت به او خیره شده بودند و پیشِ  خود میپرسیدند چگونه او میتواند ادعا بکند که قلبش زیباتر است؟
در این میان مردِ  جوان به قلبِ  او نگاه کرد و وضعیتِ  قلب را که دید، بلند خندیده و گفت : حتماً شوخیت گرفته که قلبت را با قلبِ  من مقایسه میکنی‌. قلبِ  من زیبا و یکدست و قلبِ  تو پر از زخمها و چاله ها.
مردِ  پیر در جواب گفت : بله، قلبِ  تو بسیار زیبا بنظر میرسد اما من هیچگاه حاضر نیستم که قلبم را با قلبِ  تو عوض کنم.
هر گاه که در زندگی خواستم به کسی‌ مهرم و عشقم را بدهم تکه‌ای از قلبم را کندم و به او هدیه کردم. بیشترِ  اوقات تکه‌ای از قلب آنها را در عوض دریافت میکردم که بلافاصله به جایِ  بخشِ  کنده شده از قلبم می نشاندم. از آنجا که تکه‌هایِ  مبادله شده با هم برابر نبودند، جایِ  وصله‌ها بسادگی به چشم میخورندبه برخی‌ نیز که بخشی از قلبم را دادم، چیزی پس نفرستادند و بدینصورت چاله های ِ  رویِ  قلبم پدید آمدند. شق ورزیدن به معنای خطر و ریسک کردن نیز هست. این چاله‌ها گرچه جایِ  خالی‌ِ  چیزی را نشان میدهند اما به من نبز یادآوری میکنند که روزی کسی‌ را دوست میداشتم. هنوز چونان همیشه امیدوارم که روزی آن شخص تکه‌ای از قلبش را برایم بفرستد تا این گودی را با آن پر کنمحالا میفهمی که  زیبایی‌ حقیقی‌ چیست؟
مردِ  جوان لحظه‌ی آرام ایستاد و در حالیکه اشکی بر گونه اش جاری شده بود او را نگریست.
به آرامی به سویِ  مردِ  پیر رفت و دست به سویِ  قلبِ  صاف و زیبایِ خود برد و تکه‌ای از آن کند و با دستانی لرزان به مردِ  پیر هدیه داد.
مردِ  پیر آنرا پذیرفت و در گوشه‌ای از قلبِ  خود نشاندش سپس او نیز بخشی از قلبِ  خود را کند و به مردِ  جوان هدیه داد. جوان هم آن تکه را گرفت و در جایِ  سوراخ شده قلبِ  خویش قرارش داد.
کاملاً به اندازه اش نبود ولی‌ سوراخ را تا حد زیادی پر میکرد.
مردِ  جوان به قلبِ  خود نگریست، دیگر به صافیِ  پیش نبود ولی‌ او حالا میتوانست که محبت را قلبا حس نماید.

جمعیت پراکنده شد و همگی‌ اندیشناک به راهِ  خود رفتند.

No comments: