جستجوگر در این تارنما

Tuesday 18 December 2012

باران صبحگاهی - رهی معیری

اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من  وز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی


No comments: